نوشته شده در چهارشنبه بیستم بهمن 1389
"این متن براساس یک باور بومی تنظیم شده است"
خاگ را از توی کلک بیرون کشید وخاکسترهای آن را پاک کرد.مقداری از پوست بالای آن را کند.قاشق چای خوری را درون خاگ فرو کرد وآن را به هم زد.بعد مقداری شکر هم به اضافه کرد وآنچه درون خاگ بود را سرکشید.نان تووه ای (تیری) را کالی کرد وشروع به خوردن کرد.استکانی چای نوشید وبلند شد.
-هوا سردن!زیاد تو او(آب) نرو.
مشهدی عباس نگاهی به صورت زیور –زنش –انداخت ولبخندی زد. صورت زیور سرخ شد وچشمانش را از صورت مشهدی عباس گرفت.
-برم کیسه ی خیطی {ات} بیارم.نون وخرما هم سیت گرفتم ،کنارجفنه ی نونی ان.
مشهدی عباس چشمانش را روی هم گذاشت و دردل گفت:خدا به حق آغی جابر خوت کمک کن ! زنم از تنهایی در بیاد.هفت سالی می شد که عروسی کرده وهنوز صدای بچه ای خلوت خانه را نشکسته بود.
راه که افتاد زیورتا درحیاط به دنبالش آمد.دوست داشت شانه همسرش را ببوسد اما به قدم هایش نرسید.
-به سلامت.
لنگوته را دور سرش محکم پیچیده وجاکیت(ژاکت)ضخیمی هم پوشیده بود.به عادت هرروز بسم اللهی گفت وسمت دریا را پیش گرفت.کوچه ها شلی را رد کرد. آبی آب پیش چشمانش بود.ماسه های نرم ساحل زیر پایش صدا می کرد.سوم (soom) صبحگاهی دماغش را سوزاند واشکش را درآورد.روبروی آقای جابرکه رسید به سمت آن برگشت وسلام داد.آفتاب سفره خود را اندک اندک بر روی دریا وساحل پهن می کرد.تقریبا به جای همیشگی رسیده بود.موج ها آرام ودمادم سر به ساحل می سپردند وصدای شکست آب روی ساحل چیزی بود که جانش را صفای دیگری می داد.کیسه اش را زمین گذاشت ونشست.قوطی ای که طعمه ها را درون ان گذاشته بود به همراه دو بسته ی خیط از کیسه اش بیرون کشید.خیطش دارای سه قلاب بود و درآخر به یک بلت (سرب) بیضی شکل ختم می شد.طعمه ها را با وسواس ودقت زیاد به قلاب ها متصل کرد وبسم اللهی گفت وآن را دور سرش چرخاند ورهایش کرد.حالا خیط روی انگشت اشاره اش بود وخود به انتظار عطای خالق دریا.تکان خیط انگشتش را به عقب کشید.
-حتما مین(با ضم میم) درشتی ان.خیط را کمی شل کردو دوباره آن را محکم گرفت.حدسش درست بود .با شل وسفت کردن خیط ماهی را خسته کرد وآن را به خشکی کشید.
-شکرخدا ! .ماهی روی خشکی بال بال می زد.خارهای کمرش را ست شده بود.کیسه را روی ماهی انداخت وبایک دست ماهی را فشار داد وبا دست دیگر قلاب را از دهانش بیرون کشید .گودال کوچکی کند وماهی را درون آن انداخت و بعد روی ماهی را پوشاند.قلاب را دوباره طعمه زد و به آب انداخت. دریا آرام بود .در دوردست گویی آسمان ودریا به هم پیوند خورده بودند.مکانی را که قلاب فرود آمده بود نگاه کرد.امتداد نگاهش به غبی(با ضم غ ) چیزی را دید که روی آب شناور بود.دریا آرام ترازآن بود که جسم شناور را زود به خشکی برساند.
... حالا می توانست بهتر آن را تشخیص دهد.صفحه ای چوبی بود.احتمالا وسط آن هم چند سوراخ .ایستاد .امتداد خط گاف صفحه ای چوبی که چوب های وسط آن به شکل منظم به هم چسبیده بودندمنتظر دستان مشهدی عباس بود.
-به سرماش می ارزه.
جزر دریا شروع شده بود.دل وپای را به آب زد.تنش به لرز افتاد دندان هایش به هم می خوردند.پاهایش کرخت شده بود.اما دستی اورا انگار به جلو می برد.
-الله اکبر!عجب چیزین. صفحه مشبک آن روی آب بود.چهارجهت پایین هم که درون آب بود مشبک بودند با چشمه های ریز ودرشت.که به ساخت نجاری بسیار ماهر می ماند. با هر زحمتی بود ان را به سمت خشکی حرکت داد.دستش دیگر سرد نبود وتنش هم نمی لرزید.
-انگارضریح یه امامزادن !خدایا قربون حکمتت.انگارسی آغای جابرساختنش. برم چن نفر بیارم سی کمک تا ببریمش تو آغا.
به حاصل مشهدی محمود که رسید رمقی برایش نمانده بود.
-چه خیرتن عامو مگه چه خبرن.
-نفسی آرام کرد وگفت آنچه گفتنی بود.نزدیک که رسیدند مشهدی محمود گفت یا حضرت عباس ای خو امام زادن.
-خالو علی گفت حالا چه می خین بکنین .مشهدی عباس بلافاصله جواب داد :ای باب آغی جابرن بوریمش(ببریمش) هنی سیم (بذاریم) داخل آغا.
-چه میگوی عامو .شاید مال کسی یا مال جایی ان.
-نه عامو الان ده بیس روزن نه جهازی غرق واویدن ونه غرابی. ای ! ای خدا رسونده.
چند نفری ضریح چوبی را بلند کردندو به سمت آقای جابر راه افتادند. از در حیاط آقا رفتند داخل. در صحن لنگر بود.مشهدی عباس آن را باز کرد.اما ، :عجب !عامو ای خو ، گترن(بزرگترن) به هرطرف که آن را چرخاندند امکان بردن آن به داخل صحن را پیدا نمی کردند.
بنا به پیشنهاد مشهدی محمود قرار شد فردا در صحن را مقداری گشاد تر کنند تا امکان بردن ونصب ضریح فراهم شود.همه یکبار دیگر دور ضریح چرخیدند .مشهدی عباس پارچه سبزی را از داخل صحن آورد وروی ضریح پهن کرد بعد هم جوری که دیگران نبینند برآن بوسه زد.
صبح آفتاب نزده بود که مشهدی عباس در خونه میر غلوم بنا بود. راه افتادند.دربین راه مشهدی محمود وچند نفر دیگه هم به اون ها پیوستند.نخل کبکاب کنار آقا چون همیشه چشمانش به آقا مانده بود.مشهدی محمود در حیاط آغای جابر را باز کرد.ناخودآگاه دو دستی بر سرش کوبید.-بردن ! دزیدن! نی
ضریح توی حیاط نبود .ردی از کشیده شدن ان به بیرون هم نبود.
-میرغلوم گفت :اینجا خو دزد نی .تازه کسی جرات نمی کو تو آغا دزدی کنه.
همه کلافه وسردرگم شده بودند. لختی که گذشت مشهدی عباس بلند شد وگفت:بریم داخل آغا زیارتی بکنیم ازش بخوایم خوش کمکمون کنه ...
درصحن را که باز کردند ضریحی زیبا وبه اندازه روی قبر قرار گرفته بود.گویی سال هاست که این جایگاه با همین ضریح مزین بوده است.صدای الله اکبر از همه بلند شد.
... سه سال بعد مشهدی عباس توی ضریح آغای جابر بچه اش را نون پوش می کرد.
احسنت
.
زیبا تر از همیشه
متشکرم پسر خاله.
احسنت داستان رو کامل و بدون نقص نوشتهای به زبان محلی
امامزاده جابر هنوز هم معجزه هایش را نصیب مردم میکند مثل گذشته
مرسی از داستان و واقعه ای که برای همه ما ماندگار است
م.الف
سلام هم محلی عزیز .در پناه ارزش های معنوی زندگی شادی را برایتان آرزومندم.
سلام عمو رحمت.مطلبتون خوب و توصیفتون خیلی خوب بود.عمو زمان شما دلا صاف بود و باورها قوی و هر اتفاقی ممکن بود بیفته ولی وای به حال ما با این اعتقاد ضعیفمون.
سلام عمو جان.کاشکی نام واقعی شما را می دانستم.
ارزویم نوشتن نوشته ای نه مانند نوشته ات بلکه شبیه به نوشته ات
زمانی که مینویسی کلماتت با خواننده حرف میزند خواننده لذت میبرد از نوشته هایت
بی شک به مانند همیشه فوق العاده نوشته بودید
به نام خدا
دایی سلام،بازهم زیبا و خواندنی برخاسته از نهاد مردم دین باور هلیله،راستی خاطره ای شنیدنی از آقای جابر و حاج کاظم دارم که به وقتش شاید قلمی شود
چشم انتظار بیان مطمئنا زیبای شما هستم.