آرزو

همیشه برایم آرزو بود.

اسکله ی هلیله ، آباد ودایر.لنج هم می توانست بدون آنکه لهام شود درونش وارد شود.بوام(پدرم) با مرحوم حاج بشیر وچند نفر دیگه (یادم نیست) لنجی داشتند که خودشان سفارش ساختش را داده بودند. ازاین بابت می گویم که مدتی بوام وبعضی روزا حاج بشیر می رفتند بندر عباس ، بندر خمیر.جایی که جازشان در حال ساخته شدن بود.

شب ها به امید آنکه پدر دلش نرم شود ومرا هم با خود به دریا ببرد می خوابیدم.اما دریغ که یک بار هم مرا با خود همراه کند.

-سختن بوا خیلی سختن.

همیشه این جمله پایانی بود بر التماس هایم.

...

تابستان 1363

بندرگاه بودم ، به همراه ممسن( محمد حسن) وعلسین (عبدالحسین) .داشتم به آرزویم می رسیدم و داشتم جاشو می شدم.

منزل حاج عبدالله درست روبروی اسکله بود.خانه ای با چند اتاق که در های آن رو به قبله باز می شد.سکنچه ای سیمانی ، کوتاه اما به طول اتاق ها. جلوی خانه چند تا در خت نخل بود وتعدادی  ره (تور ماهیگیری) .، تاپول و چیزهای دیگری که خیلی هم منظم کنار هم نبودند.هرچه بود جای خوبی برای مرغ وخروس های حاجی بود .گوسفندی هم با بند به یکی از نخل ها بسته شده بود.

پایین سکنچه توی حیاط ماندیم. من  و علسین. ممسن  رفت توی اتاق.صدای پاسخ سلام حاجی وهمسرش را شنیدم.پسر بچه ای از اتاق بیرون آمد.نگاهی به ما انداخت و از در بیرون رفت.نگاه همراه با احترام ما را هم ندید و یا توجهی نکرد.

چند لحظه ای که به نظر خیلی طولانی آمد ، گذشت .حاجی از در اتاق پا را بیرون نگذاشته بود که هر دو با هم سلام کردیم.

مکثی کرد.نگاهمان کرد.دو پسر بچه لاغر آفتاب خورده .شاید با خودش هم گفت :مردم جاشو دارند وما هم ...

اما احتمالا ملاحظات فامیلی اجازه به کلام درآمدن این فکر را نداد.

یادم نمی آمد که تا حالا حاج عبدالله را دیده باشم ، یا اگر هم دیده بودم توجه کافی نکرده بودم.اما حالا جاشوی او بودم.

بازوان عضله ای و سینه برآمده  نشان از توان جسمی اش داشت.موهای سینه اش مرز بین گردن وکنج فراغ به تن چسبیده اش را معلوم می کرد.

-علیکم السلام .تو بچه ی کی هستی .

هردو با هم جواب دادیم.می دانست .شاید می خواست تشخیص خود را هم امتحان کرده باشد.

-کار تو دریا سختن.

از ترس نخواستنمان ، سکوت را بهترین حالت می دانستیم.

حاجی تصمیم خود را البته گرفته بود ولی می خواست خواسته هایش را هم به ما متذکر شود.

دمپایی اش را پوشید واز پله های سکنچه پایین آمد.از کنارم که رد شد بوی شرجی و دریا بیشتر شد.

از حیاط بیرون آمدیم .اسکله پیش رویمان بود.سه چهار برابراسکله هلیله.

-اگر هلیله ای ها  بیشتر همت می کردند  می تونستند اسکله بهتری بسازند .

سخن حاجی بود والبته درست.

اما آنچه الان بیشتر برایم مهم بود رفتن به دریا بود وجاشویی کردن.

پشت سر حاجی راه افتادیم.سمت چپ اسکله جایی که لنج پهلو گرفته بود.

-بوی دریا اینجا انگار با هلیله فرق می کو.(آرام گفتم  تا حاجی نشنود)

-برو عامو تو هم .مگه دریا با دریا فرق می کو.علسین بود.

لنج آرام اما مدام به چپ وراست مایل می شد.گویی به دنبال شانه ای می گشت که خود را به آن یله دهد.بعد از سال ها سرسپردن به آب ، پهلو به پهلو نهادن  به هم درد ، آرامش آبی هر دو را به ارمغان می آورد.موج نیز بی هیچ دریغی تن خسته هر مانده در آبی را نوازش می داد.چه آنکه می دانست وچه آنکه نوازش را تازیانه ای بر پیکر خود می دانست.

غلامرضا روی اسکله ، قالب های یخ را از وانتی که همان نزدیکی ایستاده بود در می آورد و از روی دوسه به درون لنج هل می داد.مرد دیگری که بعد فهمیدم محمد عرب است قالب ها را می گرفت وبه سمت خن می برد.

به پدرش سلام کرد وسلام ما را هم جواب داد.دست پاچه بودم ونمی دانستم چه باید بکنم.دو همراهم اما با تجربه تر .هردو رفتند توی لنج.

-تو کمک غلومرضا یخا –یخ ها- را از تو ماشین در بیار.

شوق کار دریا بود یا هرچیز دیگر ، تحمل سردی قالب های یخ را برایم آسان می کرد.

کار بارگیری یخ ها تمام شد.

دوسه ، باریک نبود اما خیس وبا تلاطم لنج یا سردی قالب های یخ ، مقداری لرزان.بسته ای که به عنوان خوردنی شامل سه چهار لیمو ، نان وخرما بود را گوشه ای گذاشتم.توی لنج بودم ، آرزوی چند ساله ام برآورده شده بود.قماره ، خن ، سکون ، لنگر ، تخته جل ...و همه چیزهایی را که دوست داشتم الان  لمس می کردم.

برگه پاسگاه را که رسول آورد حاجی لنج را حرکت داد...

 

گلی گوشو (تقدیم به برادرم ابراهیم)

نوشته شده در شنبه سی ام مرداد 1389 . 

کیسه ها مشخص بود مال برادرم  با پارچه آبی دوخته شده بود ومال من  با پارچه سفید.کیسه خودم را در صندوق چوبی که پدرم در نجارخانه شرکت آلمانی  درست کرده بود  کنار بقیه لوازمم گذاشتم.کتاب  ،مداد ،خودکار ،تعدادی گرده ی خرمایی ومقداری پول خرد محتویات صندوق چوبی آبی رنگم بود .درصندق را قفل کردم وکلید آن را به مادرم دادم. صندوق ابراهیم   برادرم از صندوق من بزرگتر بود. هیچوقت اجازه نمی داد تویش را ببینم. اما هرچه که داشت ،سکه هایش از من کمتر بود.

 روزه را با اذان  شیخ احمد افطار کردیم.طبق معمول  آب جوش ،گرده ،هندونه  وخورش .یک بار دیگه با برادرم  خونه هایی که تازه بچه گیرشون اومده بود ویا عروسی  داشتند را شمارش کردیم.قصدمان این بود که اول به سراغ آن ها برویم.صحبتمان تمام نشده بود که اولین دسته از بچه ها با صدای "گلی گوشو"گلی گوشو" وارد کوچه شدند.کلید را از مادرم گرفتم وکیسه را برداشتم وآماده رفتن شدیم. ابراهیم زودتر از من کیسه اش را آماده کرده بود. از در "کوادی"(با ضم کاف وتشدید واو به معنای مشرق) بیرون رفتیم.عبدالحسین ، قاسم ،ممسن ،محمدوتعدادی از بچه ها کنار درخت  گل ابریشم  منتظر بودند. همگی به سرعت به سوی اولین خونه ای که نشون کرده بودیم رفتیم.کوچه پراز سبخ  بود.در حیاط باز بود .هرکسی می خواست زود تراز دیگری وارد خانه شود.با تنه زدن به همدیگه وارد شدیم .مشت صاحبخانه در ون کیسه ای می رفت  وپر می شد ودرون کیسه های ما خالی می شد. چیزی پیدا نبود ما هم آن موقع  نمی خواستیم بدانیم. خوشحال از کیسه های باد کرده می خواندیم "خونه ی گچی پر همه چی" .خانه های نشان کرده را همه رفته بودیم. به پیشنهاد قاسم به خانه ای وارد شدیم .تا کنار سکنچه هم رفتیم .اما کسی صدای  گلی گوشوی  مارا پاسخ نداد.جمله "خونه گدا هیچش ندا" پاسخ ما به بی محلی صاحب خانه بود.باید به زلیبی های حسینیه هم می رسیدیم. کنار حاصل حاج عبدالرحمان از هم جداشدیم  وهرکس به طرفی رفت.زودتر از ابراهیم به خانه رسیدم.سبخ کوچه ها کار خودش را کرده بود .تا بالای زانوییم کاملا خاکی شده بود. از چاه آب کشیدم وپاهایم را شستم.این بار دقت کردم که پشت پایم را هم کاملا  شستشو نمایم.مادرم همیشه گلایه می کرد که"دی ! رحمت  درست پاهات رو بشور".کارم تمام شده بود که ابراهیم رسید.شیطونیم گل کرد که دول را با بندش توی چاه بندازم. فهمید .تهدیدم کرد که اگر  دول را رها کنم "به بوام خبرمی دم" .رفتم توی اتاق وکلید را از مادرم گرفتم .کیسه ام شکر خدا پر پر شده بود.درش را باز کردم ،شکلات ،الوک ،نقل پیرزن ،کلخنگ ونقل .یادم آمد به مادرم تعارف نکردم.از طرفی دلم هم نمی آمد کسی از آن بردارد.از همانجا کنار صندوق گفتم "دی نمی خوری" خنده مادرم نشان آگاه شدن از نیتم بود.خجالت کشیدم .رفتم کنار مادرم ،کیسه را همانجا گذاشتم وبا سرعت به سوی حسینیه دویدم.صدای قرآن از  سه  سوی محل به گوش می رسید...

ظهر آتش -به بهانه چاپ مطلبی در سایت بیشهر در خصوص شهید مشهدی محمد انصاری

نوشته شده در چهارشنبه نهم تیر 1389 ساعت 14:13 شماره پست: 16

تقدیم به روح حسینی  شهید مشهدی محمد انصاری(محدابریم)

"دی خلیل پیلا توتاقچن" .لنگوته را برداشت وبه سوی در حیاط به راه افتاد.ایستاد انگار چیزی را فراموش کرده بود.برگشت وبه سمت لوکه که کنار درخت زینی در گوشه جنوبی حیاط قرار داشت  رفت.صادق خواب بود  موهای نرمش را در دستهایش گرفت ونگاهش کرد خم شد وگونه اش را بوسید.صادق غلتی زد وبا چشمان خواب آلود گفت :بوا ... رویش را از پدر گرداند .پدر سکه ای از جیب شلوار کویتی اش درآورد وزیر بالش صادق گذاشت.نگاهی به دی خلیل انداخت وراهی شد.

می گم! دی خلیل بود.برگشت –بله .-نه برو برو بسلامت .چشمان دی خلیل مثل هرروز نبود.

لنگر را کشید و پا به کوچه گذاشت.مشهدی محمد  ابراهیم ،قد نه چندان بلند ،موهایی کم پشت،پیشانی بلند ،صورتی آفتاب خورده .

آفتاب هنوز درنیامده بود.به نزدیک خانه شیخ احمد که رسید بوی شرجی چشمانش را به سمت کوچه ای که به دریا ختم می شد ،گرداند.دریا آبی وآرام بود.

صدای بانگ "یادالله " از مسجد هیرونی شنیده می شد.با خود گفت نذرت قبول. کنار حاصل مشهدی عبدالرحمن  که رسید پاسست کرد :خداقوت .مشهدی عبدالرحمن کمرراست کرد وگفت خوش امدی  ...چطوری .مشهدی محمد نشنید .راهش را ادامه داد .ماسه های کنار درخت بابل هنوز خنک بود.لنگوته را روی دوشش جابجا کرد .قدم هایش را تند ترکرد"امسال باید نوحه ها ی جدید بخونم... تشنه لب هیچ مسلمان نکشد کافررا..ناخودآگاه ایتاد ودستهایش را برای سینه زدن بلند کرد...ای حسینم وای ای وای شهیدم وای.... چند وقت دیگه محرم شروع می شد ومشهدی محمد می بایست به مانند هرسال نوحه خوانی مسجد وسطی را انجام می داد.حزن واندوه صدایش مظلومیت عاشورائیان را فریاد می کردو با واحد خود دل  سینه زنان را به صحرای کربلا می کشاند.

به مسجد سیدا که رسید .میراحمد را دید که از مسجد خارج می شد. سلام خالو فردا بیا خونه سر بچه ها را بتراش. میراحمد گفت باشه .خدابخواد میام..

از دور یک دستگاه  جیپ ارتشی ویک دستگاه کمپرسی را دید که به سرعت به سمت شمال می رفت. "بازم این نامردا اومدن .خدایا به حق حسینت  خودت به داد مردم برس.

به باغ که رسید به درون کپر رفت.زنبیلش که قمقمه آب ،داس ،یک قرص نان ومقداری خرما درآن بود را گوشه کپر گذاشت.

لنگوته را دور سرش بست  داس را برداشت وبه سمت نخل کبکاب رفت.دلش آرام نداشت برگشت وداس را به در ون کپر پرت کرد.

صدای موتور تنهایی اش را برهم زد.عبدالله وخداداد بودند.-سلام .-سلام. نیازی به گفتن چیز ی نبود .هرسه می دانستند اگر کاری نکنند آنچه که نباید برسر محل خواهد آمد.

بالای برم جایی بود که می بایست جلوی کمپرسی ها را سد می کردند.

با موتور به سمت برم به راه افتادند.نزدیک قبرستان که رسیدند به امامزاده جابر ونیز مردگان سلام کردند."السلام علی اهل القبور والسرور" . سنگ ها که نشانی از پیکرهای در خاک خفته بودند بدون نظم وقاعده خاصی سراز دل خاک بیرون نهاده بودند.سنگ ها  ی بی جان حالا  یادگار جان عزیزی  بودند که تنها نشانه اش همین بود وبس.سنگ های دوسر سنگ های دارای نقش برجسته وسنگ هایی که هیچ نشانه ای برآن نمانده بود.

مردم بالای برم ایستاده بودند.لبهای برم خشک خشک.

چهار کمپرسی پر از خاک خاموش ایستاده  ومردم جلوی آنها را سد کرده بودند.جیپ ارتشی با سرنشینانی که گویی به جنگ با سپاهی از دشمن آمده بودند درست روبروی مردم قرارداشت.سربازان کلافه بودند .کلاه های اهنین روی سرشان داغی آفتاب را تا مغز استخوانشان فرو می برد.

هرسه نفر به جمع مردم پیوستند.صدای مردم هر آن رساتر و حق خواهانه تر می شد.

آفتاب در ست روی برم مانده بود.سربازان که عرق چشمانشان را در شوری خود می سوزاند با داد وفریاد از مردم می خواستند که برگردند. مرد کوتاه قدی که صورتش از هرم زمین وخورشید گر گرفته بود با خشم وغضب به مردم نزدیک شد.با صدای بلند گفت"بزرگتان کیست".جمعیت  بدون هماهنگی اما  همه یکدل بزرگ خودرا به پیش فرستادند... مشهدی محمد ابراهیم .آنکه دل وزبانی حسینی داشت.فرمانده رو به او کرد وگفت :فورا مردم را از اینجا خارج کن  والا به سراعلیحضرت شلیک می کنم. مردم به فرمانده نزدیک می شدند.نزدیک ونزدیک تر.ناگهان صدایی در سنگ های برم پژواک یافت وگنجشکان را از لانه هایشان بدر کرد.آفتاب ماند زمین ماند زمان هم .مشهدی محمد به عقب پرت شد وبا صورت به زمین خورد.نیم غلتی زد ورو به باغ شمالی چشم در چشم آفتاب جاودانه شد.گلوله صورت اورا نشان کرده بود.خطی سرخ زمین را می پیمود...  

{یادم می آید در مراسمی در مسجد -نمی دانم مراسم آن شهید بود یا کس دیگر-به اتفاق پدرم کنار شهید حاج ابوتراب عاشوری نشسته بودیم.خوابی عجیب تعریف کرد که بعدها به واقعیت تبدیل شد"خواب دیدم لنجی روی خون شناور بود.مشهدی محمد ابراهیم در آن سوار بود .صدایش کردم گفتم من را هم با خود می برید..."چند ماه بعد این خواب تعبیر شد.روحشان شاد ویادشان مانا باد.

پیل =پول   لوکه=تختی چوبی که در تابستان ها استفاده می شد.       زینی=نوعی نخل    لنگر=نوعی کلون در

یادالله =مراسمی که معمولا صبحهای زود برگزار می شد وفر نذر دار معمولا با صورت پوشیده خرما نذر می نمود.وصدا می زد یادالله ...

مسجد هیرونی=مسجد جنوبی.       حاصل=زمین کشاورزی.معمولا سبزی وصیفی در آن می کاشته اند.

بابل =نوعی درخت خودرو      مسجد وسطی=مسجد میانی

آقای جابر.(تقدیم به پیر با ایمان حاج کاظم خلیفه)

نوشته شده در چهارشنبه بیستم بهمن 1389

"این متن براساس یک باور بومی تنظیم شده است"

خاگ را از توی کلک بیرون کشید وخاکسترهای آن را پاک کرد.مقداری از پوست بالای آن را کند.قاشق چای خوری را درون خاگ فرو کرد وآن را به هم زد.بعد مقداری شکر هم به اضافه کرد وآنچه درون خاگ بود را سرکشید.نان تووه ای (تیری) را کالی کرد وشروع به خوردن کرد.استکانی چای  نوشید وبلند شد.

-هوا سردن!زیاد تو او(آب) نرو.

مشهدی عباس نگاهی به صورت زیور –زنش –انداخت ولبخندی زد. صورت زیور سرخ شد وچشمانش را از صورت مشهدی عباس گرفت.

-برم کیسه ی خیطی {ات} بیارم.نون وخرما هم سیت گرفتم ،کنارجفنه ی نونی ان.

مشهدی عباس چشمانش را روی هم گذاشت و دردل گفت:خدا به حق آغی جابر خوت کمک کن ! زنم از تنهایی در بیاد.هفت سالی می شد که عروسی کرده وهنوز صدای بچه ای خلوت خانه را نشکسته بود.

راه که افتاد  زیورتا درحیاط به دنبالش آمد.دوست داشت شانه همسرش را ببوسد اما به قدم هایش نرسید.

-به سلامت.

لنگوته را دور سرش محکم پیچیده وجاکیت(ژاکت)ضخیمی هم پوشیده بود.به عادت هرروز بسم اللهی گفت وسمت دریا را پیش گرفت.کوچه ها شلی را رد کرد. آبی آب پیش چشمانش بود.ماسه های نرم ساحل زیر پایش صدا می کرد.سوم (soom) صبحگاهی دماغش را سوزاند واشکش را درآورد.روبروی آقای جابرکه رسید به سمت آن برگشت وسلام داد.آفتاب سفره خود را اندک اندک بر روی دریا وساحل پهن می کرد.تقریبا به جای همیشگی رسیده بود.موج ها آرام ودمادم سر به ساحل می سپردند وصدای شکست آب روی ساحل چیزی بود که جانش  را صفای دیگری  می داد.کیسه اش را زمین گذاشت ونشست.قوطی ای که طعمه ها را درون ان گذاشته بود به همراه دو بسته ی خیط از کیسه اش بیرون کشید.خیطش دارای سه قلاب بود و درآخر به یک بلت (سرب) بیضی شکل ختم می شد.طعمه ها را با وسواس ودقت زیاد به قلاب ها متصل کرد وبسم اللهی گفت وآن را دور سرش چرخاند ورهایش کرد.حالا خیط روی انگشت اشاره اش بود وخود به انتظار عطای خالق دریا.تکان خیط انگشتش را به عقب کشید.

-حتما مین(با ضم میم) درشتی ان.خیط را کمی شل کردو دوباره آن را محکم گرفت.حدسش درست بود .با شل وسفت کردن خیط ماهی را خسته کرد وآن را به خشکی کشید.

-شکرخدا ! .ماهی روی خشکی بال بال  می زد.خارهای کمرش را ست شده بود.کیسه را روی ماهی انداخت وبایک دست ماهی را فشار داد وبا دست دیگر قلاب را از دهانش بیرون کشید .گودال کوچکی کند وماهی را درون آن انداخت و بعد روی ماهی را پوشاند.قلاب را دوباره طعمه زد و به آب انداخت. دریا آرام بود .در دوردست گویی آسمان ودریا به هم پیوند خورده بودند.مکانی را که قلاب فرود آمده بود نگاه کرد.امتداد نگاهش به غبی(با ضم غ ) چیزی را دید که  روی آب شناور بود.دریا آرام ترازآن بود که جسم شناور را زود به خشکی برساند.

... حالا می توانست بهتر آن را تشخیص دهد.صفحه ای چوبی بود.احتمالا وسط آن هم چند سوراخ .ایستاد .امتداد خط گاف صفحه ای چوبی که چوب های وسط آن به شکل منظم به هم چسبیده بودندمنتظر دستان مشهدی عباس بود.

-به سرماش می ارزه.

جزر دریا شروع شده بود.دل وپای را به آب زد.تنش به لرز افتاد دندان هایش به هم می خوردند.پاهایش کرخت شده بود.اما دستی اورا انگار به جلو می برد.

-الله اکبر!عجب چیزین. صفحه مشبک آن روی آب بود.چهارجهت پایین هم که درون آب بود مشبک بودند با چشمه های ریز ودرشت.که به ساخت نجاری بسیار ماهر می ماند. با هر زحمتی بود ان را به سمت خشکی حرکت داد.دستش دیگر سرد نبود وتنش هم نمی لرزید.

-انگارضریح یه امامزادن !خدایا قربون حکمتت.انگارسی آغای جابرساختنش. برم چن نفر بیارم سی کمک تا ببریمش تو آغا.

به حاصل مشهدی محمود که رسید رمقی برایش نمانده بود.

-چه خیرتن عامو مگه چه خبرن.

-نفسی آرام کرد وگفت آنچه گفتنی بود.نزدیک که رسیدند مشهدی محمود گفت  یا حضرت عباس ای خو امام زادن.

-خالو علی گفت حالا چه می خین بکنین .مشهدی عباس  بلافاصله جواب داد :ای باب آغی جابرن بوریمش(ببریمش) هنی سیم (بذاریم) داخل آغا.

-چه میگوی عامو .شاید مال کسی یا مال جایی ان.

-نه عامو الان ده بیس روزن نه جهازی غرق واویدن ونه غرابی. ای ! ای  خدا رسونده.

چند نفری ضریح چوبی را بلند کردندو به سمت آقای جابر راه افتادند. از در حیاط آقا رفتند داخل. در صحن لنگر بود.مشهدی عباس آن را باز کرد.اما ، :عجب !عامو ای خو ، گترن(بزرگترن) به  هرطرف که آن را چرخاندند امکان بردن آن  به داخل صحن را پیدا نمی کردند.

بنا به پیشنهاد مشهدی محمود قرار شد فردا  در صحن را مقداری گشاد تر کنند تا امکان بردن ونصب ضریح فراهم شود.همه یکبار دیگر دور ضریح چرخیدند .مشهدی عباس پارچه سبزی را از داخل صحن آورد وروی ضریح پهن کرد بعد هم جوری که دیگران نبینند برآن بوسه زد.

صبح آفتاب نزده بود که مشهدی عباس در خونه میر غلوم بنا بود. راه افتادند.دربین راه مشهدی محمود وچند نفر دیگه هم به اون ها پیوستند.نخل کبکاب کنار آقا چون همیشه چشمانش به آقا مانده بود.مشهدی محمود در حیاط آغای جابر را باز کرد.ناخودآگاه دو دستی بر سرش کوبید.-بردن ! دزیدن! نی

ضریح توی حیاط نبود .ردی از کشیده شدن ان به بیرون هم نبود.

-میرغلوم گفت :اینجا خو دزد نی .تازه کسی جرات نمی کو تو آغا دزدی کنه.

همه کلافه وسردرگم شده بودند. لختی که گذشت مشهدی عباس بلند شد وگفت:بریم داخل آغا زیارتی بکنیم ازش بخوایم خوش کمکمون کنه ...

درصحن  را که باز کردند ضریحی زیبا وبه اندازه روی قبر قرار گرفته بود.گویی سال هاست که این جایگاه با همین ضریح مزین بوده است.صدای الله اکبر از همه بلند شد.

... سه سال بعد مشهدی عباس توی ضریح آغای جابر بچه اش را نون پوش می کرد.

خنیا-تقدیم به دوست ادیبم عبدالرحیم خلیلی-

 

اسامی فرضی است ومشابهت احتمالی با اشخاص حقیقی ُ اتفاقی است  

قول وقرارشون را با رئیس پاسگاه گذاشتند."پس جناب رئیس امشو دیگه مامورا که انشا الله هل خنیا نمی یان" رئیس پاسگاه هم اطمینان داده سربازا اونطرف نمیان. از پاسگاه که بیرون اومد گرمای آفتاب انگار بیشتر بهش چسبید.تا ظهر خیلی مانده بود وفرصت کافی برای رفتن به شهر داشت. عبدالله  موتور سیکلت هفتادش را که کناردر پاسگاه پارک کرده بود سوارشد وبدون آنکه روشنش کند آرام آرام با حرکت پاهایش به  سمت امامزاده حرکت کرد. 

کنار دیوار امامزاده  که شمال پاسگاه قرارداشت وبا سیم خاردار از محوطه پاسگاه جدا می شد چند نفر تکیه زده به دیوار امامزاده ("برآفتابی") نشسته بودند. مشهدی حمزه هم بین آن ها بود. یقه پالتوی نظامی چینی که ماه پیش از وسایل پیدا شده از   کشتی غرق شده در شمال هلیله به دست آورده بود نصف صورت استخوانی وکشیده اش  را پوشانده بود. با دیدن عبدالله بلند شد وسلام کرد.عبدالله بلند گفت سلام که هم جواب داده باشد وهم به بقیه سلام کرده باشد.

مشهدی حمزه که انگار نمی خواست کسی گفته هایش را بشنود،رو به عبدالله کرد وآرام گفت :ها خیرن ! پیش سرگروبان بیدی دیگه!

-عبدالله بدون اینکه به مشهدی حمزه نگاه کند گفت:ها بله .امید به خدا یه چن وقت دیگه غلومرضا  باید بره سربازی رفتم از سرگروبان خواهش کنم یا معافش کنن یا جای  دوری نبرنش.

-خوب خیرن  به سلامتی.  این بار تن صدایش آرام نبود.اما نیش کلامش  به خوبی معلوم بود.عبدالله  که نمی خواست بیشتر زیرنگاه تیز مشهدی حمزه بماند ،بلند گفت :با اجازه  و موتورش را روشن کرد به سمت جاده حرکت کرد.

مشهدی حمزه هم خداحافظی  کرد وبه سمت محل راه افتاد. از کوچه حسینیه که گذشت به خونه کدخدا رسید.درباز بود.یا الله گفت وبه درون حیاط کدخدا رفت.مشهدی صفر توی اتاق در قبله ای که تقریبا روبروی در حیاط بود  نشسته بود وقلیان می کشید.ژاکت  طوسی رنگش چنان تنگ هیکل چاقش بود که برجستگی های شکم وسینه اش را کاملا نشان می داد.یک دستش را به پشتی بغل دستش تکیه داده بود وبا دست دیگرش نی قلیان را گرفته بود. مشهدی حمزه دمپای اش را روی پله اولی سکنچه (سکون جا ) گذاشت وبالا آمد.

سلام کدخدا! جواب کدخدا لابلای سرفه اش گم شد.

-ها چه خبر

-والله سلامتی .امرو صبح عبدالله  میشت محد اومدی بید پاسگاه.

-بشین .درست تعریف کن ببینم.

-والله صبح ما کر امامزاده برافتوی نشسته بیدیم که یهو دیدم عبدالله سر کیف از پاسگاه اومد در. قیافش یه جوری بید .کدخدا ! به نظرم  می خوان یه کاری بکنن.

-حالا کجان .

-نمی دونم ،والله .موتورش چالو کرد و رفت. شاید رفت هلیله یا شایدم بندر .نمی فهمم.

زیور زن کدخدا سینی چای را جلوی کدخدا وبعد جلوی مشهدی حمزه گرفت. بعد سینی را  زمین گذاشت ورفت توی مطبخ.بوی ماهی سرخ کرده وادویه ی تندش کم کم شکم مشهدی حمزه را قلقلک می داد. دکمه های پالتو اش را باز کرد و به  دیوار تکیه داد.

-کدخدا نباید بیلیم یه وقت کاری بکنن ها. اینا کار می کنن ،اینا قرچاغ (قاچاق ) می کنن بعد اسم ما بد در می ره.

کدخدا که  حس کرده بود بوی ماهی بد جوری  مشهدی حمزه را هوس انداخته بود ، بلند گفت :دی قاسم ظهر بگو بچا یه خوره قاتق ببرن در خونه حمزه اینا.

زیور عادت کدخدا دستش بود ومی دونست که کدخدا می خواد مهمونش را بیرون کنه گفت:خدابخواد باشه.

مشهدی حمزه  که دلیلی برای ماندن نداشت رو به کدخدا کرد وگفت :حالا چه می فرماین.مو چه کنم.

-خبرت می دم.اگه هم تو خبری گیرت اومد بهم اطلاع بده.

مشهدی حمزه که انگار بهانه خوبی برای دوباره امدن پیدا کرده بود گفت:حتما تا ظهر خبر میارم.

کدخدا نی قلیانش را به طرف در اشاره کرد. مشهدی حمزه از در بیرون رفت.زیور  که انگار از شر مزاحم خلاص شده بود از توی مطبخ  گفت :اینا کین دور خوت جمع کردی.

کدخدا جوابی نداد.

دماغش از سوز سرما وباد موتور می سوخت .چشمانش هم پر از اشک شده بود.نرسیده به دره میخور ایستاد .جاده از سیل دو سه روز پیش پر از چاله بود وهنوز بعضی جاها آب خشک نشده بود.

عبدالله می بایست خودش را تا قبل از ظهر به خونه حاج نجف توی شهر می رسوند ونتیجه دیدارش با رئیس پاسگاه را خبر می داد

سرعت موتور را کم کرد وآرام از چاله وچوله های پر آب وشلی گذشت.ساعتش را نگاه کرد.  نزدیک ده بود.سختی راه هم تقریبا تا همین جا بود وبعد از اینجا دیگه با سرعت بیشتر می تونست براند.

از پشت پایگاه هوایی ،جاده خاکی را طی کرد و وارد محله فرودگاه شد.سر کوچه ، درب خانه ای با پرچم های سبز وسرخ تزیین شده بود .پیش نخل ها هلالی سبز رنگ بالای در ایجاد کرده بودند. حاجی ها دو روز دیگه می رسیدند.همین دیروز بود که در خونه حاج علی سوار لوله (1) شده بود.چقدر خوب هم " دک " (2) می زد.با وجودی که سنی ازش گذشته بود اما همیشه دوست داشت با جوون ها سوار لوله شود.انصافا کسی هم یارای برابری با دک های  او را نداشت  .افکارش را با لبخندی پایان داد.

به در خونه حاج نجف رسیده بود.در آهنی سبز رنگ دولنگه ای که رو به هیرون باز می شد.در نیمه باز بود.مثل همیشه.موتورش را کناردیوار گذاشت .پیاده شدو در زد.

-بله .

-سلام علیکم.

علیکم السلام .بفرما.

وارد شد .  سرا (حیاط) بزرگ و شلوغ بود .  مقداری از کف حیاط  با سیمان پوشانده شده بود مقداری را  هم با موزائیک فرش کرده بودند .گوشه راست حیاط مردی سبزه روی داشت مرغ وخروس وکبوترها را آب ودانه می داد.در گوشه ای دیگر هم چند نفر جمع شده بودند وموتور قایقی را وارسی می کردند. پیکان جوانان قرمز رنگی که تازه شسته شده بود  گوشه چپ حیاط پارک بود. جلوی ماشین هم  تعدادی کارتن بزرگ روی هم تلمبار شده بود که نوشته های خارجی اش  برای عبدالله نامفهوم بود .

دوباره سلام کرد.جوابش دادند.

-از هلیله اومدم با حاجی کاردارم.

مرد سبزه رو سطل  غذای مرغان را بالای کله (با ضم کاف وتشدید لام ) گذاشت ورفت تا به حاجی خبر دهد.

-خوش اومدی عامو بفرما .

عبدالله با دودستش پایین شلوارش را که مقداری گل وشل به آن چسبیده بود تکاند .کفش دانلوپش را  درآورد ووارد اتاق شد.

حاج نجف دستش را به کمرش گرفت ونیم خیز شد.از یکسال پیش  تا الان که دوباره می دیدش چاق تر شده بود. موهای جو گندمیش هم بیشتر ریخته بود وتقریبا معلوم بود که داره طاس می شه.

عبدالله سریع به طرف حاج نجف رفت ونگذاشت که کاملا بلند شه. دست داد و همانجا کنار حاجی نشست.

.اتاق شلوغ بود.بوی دود قلیان و... و سیگار فضای مه آلودی درست کرده بود.

عبدالله  تعدادی را که نشسته بودند  می شناخت .حمید فیروزآبادی که مغازه دار بود  محسن بازیاری لنجدار حسین ناخدا و...با سر به همه شان سلام کرد.قهوه تعارفش کردند.خورد .تلخ وداغ. دهنش مزه گس گرفت.

-خوب خوش اومدی .چه خبر .چن وقته می خوام بیام هلیله ولی عامو خوت خو می فهمی گرفتارم .نمی رسم.

-خونه ی خوتونن هر وقت بیاین قدمت ری چیش.

  عبدالله خودش را به حاجی نزدیک تر کرد وگفت :حاجی با رئیس پاسگاه حرف زدم ، همه چی خدابخواد درسن. مسافرا هم همش مال  بالا سون هسن .الان هم  تو گاراژ ایران مهر منتظر نشسن . ظهر تو قهوه خونه مختار یه چیزی می خورن و غروبی هم حرکت می کنن به سمت بندرگاه.

-پیلا کجان.دست کین...(ادامه دارد)

.