تغییر آدرس

سلام دوستان ارجمندم.از امروز با لطف عزيزي با آدرس زير در خدمت شما خواهم بود.اميدوارم باز هم از نقدهاي ارزشمندتان محرومم نسازيد.

www.learningir.blogsky.com

برگی از ایام

مادر ، خاله ومادربزرگم روي مهتابي در پناه سايه صبحگاهي خانه نشسته بودند.توي  سرا پايين مهتابي بازي مي كردم و با صداي مادربزرگ و صداي قليان و توپ روني (با فتح واو) صبح را ادامه مي دادم.زمين حياط كاملا سبخي بود.با هر بار شوت كردن كلي سبخ روي پاها يم مي نشست. عرق كرده بودم و همين هم باعث مي شد خاك بيشتر به بدنم بچسبد.

خاله ام بلند شد و رو به سمت پله هاي مهتابي حركت كرد.سوي چشمانش به طرف من بود.لبخندي زدم  اما خاله يكباره به زمين افتاد.مادر ومادر بزرگم هردو به سمتش دويدند. خاله روي زمين افتاده بود اما  انگار اعضاي بدنش هر يك جداگانه مي خواستند از زمين بلند شوند. هيچ يك از اعضاي بدنش به اختيار نبودند .رنگ چشمانش هم تغيير كرده بود .

مادرم دستش را زير سر خاله كه مدام تكان مي خورد گذاشت .اشك از چشمانش سرازير بود وقطره قطره بر صورت خاله مي چكيد.زن هاي همسايه  كه از روي ديوار شاهد ماجرا بودند خود را به حياط مادربزرگم رساندند.يكي از زن ها رفت توي مطبخ ومقداري آب آورد. زبانم بند آمده بود.با يك دست به سمت خاله ام اشاره مي كردم وبا دست ديگر لباس مادرم را مي كشيدم.اما مادرم توجهي به من نداشت.زن همسايه مقداري آب پاشيد و شانه هاي لرزان خاله را به مالش گرفت.لختي كه گذشت ،

از تكان هاي غيرارادي اول كاسته شد.صداي نفس ها هم آرام تر شده بود.مادرم مينارش را كه خيس شده بود از سر باز كرد ، مينار خاله ام را  هم همون اول باز كرده بود.

زن همسايه كه اشك هاي من را ديد با دست اشاره كرد از اونجا دورشوم.از پله ها رفتم پايين وبه سمت دروازه رفتم.ورودي منزل مادربزرگم دالان بزرگي داشت طاقي شكل به طول قريب به چهارمتر وارتفاع آن نيز برابر بلندي خانه بود كه به آن دروازه مي گفتند. دلم نيامد از در بيرون بروم برگشتم.خاله ام  را نشانده بودند ولي باز هم شانه هايش را مالش مي دادند...

از آن زمان سال هاست كه مي گذرد ، مادربزرگم را از دست داده ام ، مادرم كنارم نيست .اما از خداوند مسالت مي كنم طول عمر با بركت به همه زنان زحمت كش ديارم خصوصا خاله ام كه اكنون مقداري هم كسالت داردعطانمايد.

عزت آدمیان

آسمان همه چشم بود .کوه خودرا تا ستاره ها بالا کشیده بود.

پاهایش را بلند کرد وبر اولین سنگ کوه گذاشت.رد پاهایش گویی حجم نوری بود که بر سنگ ها می نشست.به بلندای کوه رسید .جای کوچکی که برایش وسعت عشق را داشت.به سمت راست پیچید وبه درون غار رفت.تاریک وخاموش.تنها صدای نفس هایش بود که سکوت غار را می شکست.آرام که گرفت نجوایش را شروع کرد.

صدایی که مانندی نداشت رعشه ای بر بدنش انداخت.روی به هر طرف نهاد کسی را نیافت.صدا غریب بود صدا ُ شاید هم آشنا بود .عرق پیشانیش را زدود.دیگر باره  صدا آمد ...اقرا .

اما او که نمی دانست ونمی توانست چیزی بخواند.

- چه بخوانم.خود به لرزش صدایش آگاه بود.

-بخوان ! بخوان به نام خدایی که تو را آفرید.

صدا صدای الهی بود و حکم حکم خدایی .

خواند وبعثت آغاز شد .

درون غار دیگر خبری از تاریکی نبود.هرچه بود نور بود ونور...

برای خودم

گاهي كلامي بس است تا آتش بگيري . گر بگيري وكاري را انجام دهي يا از انجام كاري صرفه نظر كني.بسوزي وديگران را هم در سوختنت شريك كني  يا بسوزي تا محفل ديگران گرم شود .حالم چنين است .مدتي است در كلنجار با خود ، مانده ام.زود رنج نيستم.توقع دارم .توقع از هم دياراني كه زماني سرآمد محبت ، صفا ، جوانمردي ومردانگي  بودند.كلامم را اصلاح مي كنم هنوز هم هستند.

اميدوارم با خودم به توافق برسم بر سر  ماندنم .

بعدازیکسال

دیشب با پسرم علی یکسالگی ام را جشن گرفتیم والبته نقد هم کردیم.رایانه کاغذ قلم خرمای کبکاب و نگاه پسرم تمام چیزی بود که سفره جشن دو نفره ما را تشکیل می داد.علی بالای سفره ومن پایین.(علی میگه بگو دومن) آخه علی زودتر ازمن یکساله شد.

بعد از یکسال احساس خوبی دارم.دوستانی زیادی یافته ام. مهربان وخوش بیان تیز بین وطناز ...

-بابا از اینکه زیاد بهت پیام نمی دهند ناراحت نیستی!

ماندم چه بگویم چون منظورش را نفهمیدم.

سفره را جمع کردم وماندم که چه کنم تا جوابی مناسب برای خودم وپسرم بیابم.

دانه های انگور

این گزارش تلخیصی از مقاله ای تحت عنوان " انگوردیم کشت سنتی اطراف بوشهر" می باشد که در کتاب جمعه شماره 18 چاپ گردیده است.

این بررسی در سال 1356 در بوشهر انجام شده است.پژوهشگر (آقای عباس گروسی) در این گزارش به شرح وتوصیف شیوه ای از تولیدکشاورزی پرداخته است که بیش از هر چیز بازگوی کوشش انسان است در بهره برداری از امکانات محیط طبیعی پیرامونش.

...بندربوشهر درارتفاع 4تا20 متری از سطح دریا در کنار خلیج فارس قراردارد.خاکی حاصل خیز به طول 23 وعرض 3 تا 5 کیلومتر در قسمت جنوبی این شبه جزیره ودرامتداد دریا گسترده است.دهکده های پیرامون بندربوشهردر مجاورت یکدیگر براین خاک مستقرند.جنس خاک از طبقات رسوبی جوان وبدون تکامل پروفیلی تشکیل شده ومعمولا از نظر موادآلی فقیراست.دراطراف بهمنی وهلیله عمق خاک بیشتر وساختمان آن تقریبا تکامل یافته تر است.اما جنس خاک در طبقات زیرین سنگین وغالبا نفوذ ناپذیرتراست.

آبادی های بوشهر تماما درجنوب بندر ونزدیک به هم واقع شده است.فاصله دورترین روستا تا بندر 23 کیلومتراست.این آبادی ها عبارت است از:جفره علی باش،لیل شمالی وجنوبی، باغ ملا، نخ بلند،شغاب، تنگک صفری،تنگک محمدجعفری،تنگک زنگنه ،بهمنی ،امامزاده ،رونی،... هلیله وبندرگاه شغل ساکنان روستای آخری منحصرا ماهیگیری است. هوای این منطقه برای سکونت سازگارتر از هوای بوشهراست. وجود پایگاه های هوایی ودریایی ونیروگاه اتمی بیشتر مساحت زمین های زراعی را کاملا از حالت زراعی بیرون آورده است.

در گذشته نه چندان دوردراین مناطق دراراضی مشروب از آب چاه ها کشت پنبه،تنباکو،پیاز،کاهو،خیار،هندوانه،خربزه ،گوجه فرنگی وانواع سبزی ها رونق داشت.این محصولات هم مصرف خانوارهای ساکن در روستاها وهم نیازهای بوشهر را تامین می کرد.حتی قسمتی از آن به شیخ نشین های جنوب خلیج فارس هم صادر می گردید.

خرما وفرآورده های دامی را هم باید به این محصولات افزود.درگذشته ازجمله فرآورده های مهم این آبادی ها انگوربود.تعداد بنه های انگور درروستاهای اطراف بوشهر درحدود 600 بنه بود .ازاین تعداد تقریبا 100 بنه در هلیله قرار داشت.

نحوه کاشت وباآوردن انگور که از موقعیت اقلیمی این خطه برخاسته است نماد گویایی از همسازی با محیط وگذشتن از مرز قیودات وتنگناهای طبیعت است.انگوررادرچاه هایی می کارند که.بسته به هر منطقه عمق چاه ها بین 6 تا 18 متراست.

چاه های هلیله این گونه اند:

چاه ها را هنگامی که به آب برسد تا نیمه از خاک زراعتی پر می کنند.آنگاه سیلاب باران را از طریق جوی هایی که پیرامون چاه کنده اند به درون چاه هدایت می کنند.چاه را به مدت سه سال وا می گذارند تا خاک آن هم شیرین شود وهم پوک.دراسفند سال دوم یک شاخه انگور که حدود 8 متر درازا دارد ازکمردرخاک می نشانند وروی آن خاک می ریزند.اسفندسال بعد این شاخه را که درزمین ریشه دوانده است در چاه ها می کارند.سرگیاه را بالای چاه می گذارند تابه سرعت جوانه زند.این نهال را "تیم " می گویند.تیم باید فقط با ریشه اصلی درچاه قوت گرفته ورشد کند.روی همین اصل نمی گذارند جوانه ای یا شاخه ای از پایین به آن افزوده شود.انگوربه شعاع 150مترچترمی زندولاله میبندد.قطرتنه هم گاه بسیار زیاد می شود.دریکی از چاه های هلیله قطرتنه تاک به 51 سانتی متر می رسد.درهلیله ، چاه ها بزرگ وعمیق هستند.سال های متمادی خاک رس به داخل میله سنگ چال ها ریزش کرده وهربار کشاورزان به تدریج آن را از چاه خارج کرده اند ،درنتیجه تنوره چاه ها بسیار فراخ شده است.امروزه یکی از معدود  چاه های موجود با این مشخصات هنوز سبز است:دهانه چاه 2*2-لاله 40 متر-قطرکوره چاه 15 متر-مساحت کف کوره 167 متر-

اهالی می گویند از میان 100چاه وبنه انگور این بنه در شمار بنه های کوچک بوده است.درهلیله اغلب بنه ها بین 12 تا 18 من هاشم (هرمن هاشم 60کیلو) بار می داده است.

هزینه حفرچاه  در هلیله 50000ریال بوده است.

هنوز هستند کسانی که طعم  خیارهای تردخوشبو،هندوانه های بزرگ وپرآب وشیرین، گوجه های سرخ وخوش طعم وکاهو وسبزی های هلیله را به یاد داشته باشند.محصولاتی که رونق بازار بوشهر بود.

آمارگیری کشاورزی سال 52 وضع هلیله را بدین گونه توصیف می کند:

174خانوار، مسجد3 باب،دبستان 1 باب ،صندوق پست 1 باب ، شعبه فروش نفت 1 شعبه، گاو 7 راس، گوسفند 200راس، بز 200راس،الاغ 100راس گاو کار 7 راس و الاغ کار41 راس.

یاد باد آن روزگاران یاد باد.

با تشکر از جناب آقای عبدالله حسن ابراهیمی که این گزارش را مرحمت نمودند.

 

ناخواسته-تقدیم به شادروان ف.ا    (بخش اول)

اسامی همگی غیر واقعی است.

مقداری خرما از توی دله ی (حلب)خرما درآورد وگذاشت توی سینی.سه تا نون هم گذاشت بغل خرماها.انگشتاش رو خواست لیس بزنه ولی نتونست. انگار.یه چیزی تو گلوش بود.سینی را برداشت وبه طرف کلک (منقل)که کنج شمالی اتاق بود رفت.تو دلش انگار داشتند خیش می کردند.هوس کرد بشینه همه نون وخرماها رو بخوره ،یه تیکه از نون را جدا کرد وروی منقل پر از آتش گذاشت.خوب که خشک وبرشته شد برش داشت وخورد.گرمش شد .خودش را از کلک دور کرد.دهانش خشک شده بود.رفت به سمت خمره .کاسه  را پر از آب کرد.بیشترازیه قلپ نتونست بخوره.بقیه ی آب را به صورتش پاشید.لرزید .برگشت  ونشست.بچه ها خواب بودند.مشهدی علی هم خواب بود.هوا داشت روشن می شد.حوصله اش گویی سر رفته بود.

-علی! علی ! نمازت قضا ویموها(می شه) .راساوه.

مشهدی علی پتو رااز روی خودش کنار زد.هرم گرما توی اتاق پخش شد.زهرا ناخودآگاه دماغش را گرفت.عق خشکی زد وبه سرعت رفت بیرون اتاق .حوض درست روبروی اتاق در هیرونی بود، چسبیده به حوض وپشت به خونه نشست.باز عق زد.اما خشک .ترس اینکه  مشهدی علی حالش رو ببینه ، آفتابه را پراز آب کرد وکنارحوض گذاشت وبرگشت تو اتاق.

-چتن ! مگه ناخوشی.

-نه  رفتم افتووه (آفتابه )او(آب) کنم.

شکمش را به تو فشار داد.نشست. ظرفی که استکان ها را توش گذاشته بود ، پیش کشید.چای ریخت.شکرریخت وشیرینش کرد.تکه ای نان را کند وتوی استکان چای فرو کرد.نون نرم شده را خورد.

-چقد خوشمزن.

کتری را از روی کلک برداشت .یه کم آب خمره را هم به اون اضافه کردو گذاشتش دم در اتاق.مشهدی علی توی اتاق که رسید آستینش را بالا زد وبا آب کتری وضو گرفت.نمازش زیاد طول نکشید.

-خو یه خاگی (تخم مرغ)درست می کردی.

-الان درست می کنم.

یادش اومد که تخم مرغ تموم شده.

-تخم مرغامون تموم شده ، شیره می خوری بیارم.

-بیار.سی چه رنگت پریدن.

-نه چیم نی خو(چیزیم نیست)

دل پیچه ای ناگهانی ، صورتش را جمع کرد.مشهدی علی دید ، اما چیزی نگفت.

لقمه ای گرفت وتوی کاسه شیره فرو کرد.با خودش فکر کرد: امرو رنگ شیره یه طوری دیگه است.لقمه را به دهانش فرو برد اما ان را نجوید.چشمانش را به صورت مشهدی علی دوخت.شوهرش نیمی از چای باقیمانده اش را توی نعلبکی خالی کرد وسرکشید.

-جورابام کیان(کجان)!

مشهدی این را گفت وبلند شد.

رباب سریع لقمه را از دهانش بیرون کشید وزیر سینی پنهان کرد.نفسش باز شد.همین جور که آب دهنش رو قورت می داد گفت :کنار جوتی تن(کفشت است).توان بلند شدن نداشت دوست داشت شوهرش زودتراز هر روز خونه را ترک کنه.

-می (مگه) چتن!

-یه خورده ای دلم درد می کو .به نظرم معدم دردن.

مشهدی علی دلش می خواست باور کند ،اما چشمان رباب که زمین را می کاوید چیز دیگری می گفت.

-بشین توخونه ،سردن، نمی خوا بری در.

مشهدی علی زیر شلوارش را کند وبا لبخندی به سمت رباب پرت کرد.رباب بی حال تراز این بود که خنده شوهرش را پاسخ بدهد.

-جلد لباست برکن سرما می خوری .بچه ها هم الان بیدار می شن.

غرغر شوهرش را نشنید .

-یالا بیدار شین .افتو زدا.

دخترا هر سه تو جاشون بنای غلتیدن گذاشتند.

صغرا دختراول خونه.دوازده سالش بود.مو فرفری والبته یه کمی غرغرو.-وال تا بخوسیم .

حمیده ،صورت گرد وسفید وقدبلند.ده سالش بود.اما خیلی بیشتر از سنش می دونست.

زهرا دخترآخری. بابایی تمام.

رباب تا در خونه بیشتر نتونست جلو بیاد.بوی دود ماشین حالش رو منقلب کرد.

مشهدی علی مینی بوسش را برد بیرون .پیاده شد و در حیاط را هم بست.

-نفهمیدم امر چش بی.سرکیف نبی.

رباب وسط خونه دراز کشید.سردش شد.پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.

صدای خدرو توی کوچه که مندال (گله ) را راهی صحرا می کرد چرتش را نیمه تمام گذاشت.

-راسا وین(بلند شید).دوباره درونش توی هم پیچید.دستاش را مشت کردوبه شکمش فشار داد.حمیده نزدیک شد وجوری که دیگر دخترا نشنوند گفت : دی مگه ... .نگذاشت حرف دخترش تمام شود وگفت :نه ! هیچی نی.

اولین ساعت من

بوا ساعتکو بالای تاقچه خونه در قبله ای  نادنا(گذاشته شده) کوکش کن بیارش می خوام بیشم مجت. آفتاب کم رمق پسین زمستان از سوراخ های در دولنگه ای قدیمی خودشان را به روی  گلهای قالی یله داده بودند.خطی که از نور حاصل شده بود بی پروا هرچه را که در مسیرش بود نشان می داد حتی کوچکترین ذره ها را.دو انگشتم را حلقه  کردم وبا  رگه های نور بنای بازی گذاشتم  .رگه های نور را از میان انگشتانم عبور می دادم.گاهی هم لرزش دستانم نور را می شکست. یک روکش نایلونی یک آینه یک قرآن ویک جانماز وچینش زیبای مادرم تاقچه  را چشم خانه کرده بود.قدم نمی رسید که خودم را توی آینه ببینم.از وقتی شنیده بودم بعضی از پسرای  جوون موهایشان را با آب خیس می کنند وحتی بعضی شون هم شبا روسری به سرشون می بندند تا موهاشون صاف بشه  هوایی شده بودم که من هم چنین کنم. جون(با فتح جیم و واو) را زیر پایم گذاشتم وخودم را در آینه نگاه کردم. فضای اتاق چندان روشن نبود صورتم را به آینه نزدیک کردم. موهام صاف نبود اما فر  هم نبود . چشمانم را از آینه گرفتم.

ساعت کنار قرآن وروی جانماز بود. صفحه ساعت پدرم مشکی بود بند آن هم به شکل نوار دور ساعت ،به رنگ استیل.بابام شبا تو تاریکی ،بهتر می تونست ساعت رو تشخیص بده ، آخه  هر چه تاریکتر می شد تو ساعتش یه چیزایی بود که اونو بیشتر نشون می داد هم عقزبه هاش پیدا بود هم نشونگر ساعتش.برش داشتم وروی مچ دستم گذاشتم.دستم خیلی لاغر تر از اونی بود که بشه روش ساعت بست.آروم آروم کوکش کردم تا اینکه کوکش پر شد.ای ساعتا را رو دس خیلی از مردم ولات می شد دید.اسمش ، یه چیز قشنگیه ، به نظرم خارجیه ، شایدم کویتی . وسترباچ ! وستل واچ ! وستن واش  ! یه چیزی مثه  همینا. راسی یه بار ساعت بوام افتاد تو چاه .خودش می گفت دو روز بعدش که در اوردنش سالم سالم بید.

:چه می کنی ! مغرب شدا !

جون  را همانجا زیر تاقچه رها کردم و بیرون اومدم وساعت را به بوام تحویل دادم.دستی به سرم کشید وگفت :اگه ایشا الله قبول بشی یه ساعت قشنگی از کویت سیت میارم.

...درست شهریور سال 55 بود که ساعت دار شدم.

 

نوروز در دیار

۱-ازصبح بی قرار گشت وگذار در کوچه های دیارم بودم.کوچه هایی که سبخ هاب آن برایم زروتریشوک وخلیلوک های آن برایم زندگی بود.

دوست داشتم امروز صبحانه ام نان خردشده درزیر(نعلبکی)که با چای گرم نرم وبا شکرشیرین شده بود باشد.ولی افسوس که کودکی کردن دیگر آسان نیست.

نقش های حک شده بردیوارهای کوچه ای که قراربود با گذرازآن به میدان فرهنگ برسم با نام فرهنگ بسیارفاصله داشت!نقش هایی از صلیب شکسته ی نازی.

بوی قلیه وماهی سرخ کرده وگمنه ازسرعت گام هایم دردرون کوچه ها می کاست.کوچه ها را بانقش های جورواجور پشت سر گذاشتم.هیرون ولات بودم.مقابل آبی همیشه جاوید فارس.ساحل گردی را از کنارخونه حاج غلوم سلمانی آغاز نمودم.جایی که هنوز ردپاهای کودکان دیروز که برای زودتر رسیدن به کودیو از هم سبقت می گرفتندرا می توانستم ببینم.

دیوارساحلی دل شکسته اما هنوز ایستاده وموج ها را سنگ صبور بود.موج هاهردم برای یافتن آغوشی که تکرار خودرا با او قسمت کنند سر به شانه های دیوار می ساییدند وچه دریادل بود این دیوار.

کودکی خیط به دست دیواررا میهمان پاهای کوچکش کرده بود وانگشتش را به انتظار عطای دریا همراه با خیطی آبی رنگ به سمت دریا نشان گرفته بود.اگر نبود نگاه پرسشگر مادرکودک که گهگاه کودکش را صدا می زد،دوست داشتم ساعت ها ،همپایش بمانم وهم کلامش شوم.

پشت سرم کوچه ای بود که با خطی درشت وسفید رنگ به نام کوچه تگزاس نامیده شده بود.مابین کوچه ودریا بقای تلگدون پیدا بود.وجه تسمیه ی کوچه را نفهمیدم.کودک خیط به دست را با دنیای دریایی اش تنها گذاشتم.یادم رفت نامش را هم بپرسم.

جلوتر روبروی دیوار خونه مرحوم مسلم ، علی میشتی رضا کناردیوارساحلی ایستاده بود.از عکسی که از گذشته اش–ازدوستی-به دستم رسیده بودموسفید ترشده بود.رد چین های گذر عمر درپیشانیش به خوبی پیدا بود.اما به راستی چه الفتی دارد بادریا او.هرسه روز ساحل گردیم اورا می دیدم که آبی دریا را می کاود.

کنار(باضم کاف)خونه ی مرحوم حاج سیدعلی یادگارسبزی بود که هرشاخه ،هرکناردیککش (نارس)و هرکنارسیبش یادگار گدشته های پرهیاهوی کدخدایی بود.

نگه(باتشدیدگاف)را پشت سر گذاشتم.محمد سلیمی (میراحمد)باخاک انداز ماسه های ساحل  را برای یافتن کرم جابجامی کرد.خوشبختانه در یادش مانده بودم.

-عامو دیگه کرم هم گیر نمی یا!

کفش وجورابم را درآوردم.ساحل خنک خنک بود.احساس خوشایندی داشتم.بازهم دلم برای کودکیم تنگ شد.

روبروی باغ شمالی بودم.باغ کودکی هایم ،باغ خرداد وامتحانات مدرسه ام ،باغ داستان هایم...

مانا بمانی دیارم.

۲-پیش از ظهر دوستانی را دیدم که شادی دیارگردیم را دوچندان نمودند:

مردی دریادل وباصفا،زودجوش وخوش ذوق ،مهربان وهمدرد،باسلیقه وخوش قلم.کسی که مرا هرروز از دیارغربت به دل دیارم می کشاند.دو هدیه ام بخشید .عکس های دیارم وغزلیات سعدی.

وحیدرا هم دیدم.وحیدحسن احمدی.خوش آتیه وخوش اندیش.

.ازخداوند دراین سال جدید برای همه ی هم دیارانم آرزوی عزت وسربلندی دارم.

دفتر مشق 15 روز-برای معلم خوبم خانم ناهید روانبخش-

یه دفترصدبرگ. روکش جلدش پلاستیکی ومشکی.برگاش از دوطرف خط کشی.یه طرفش واسه مشق فارسی یه طرفش مشق ریاضی.

خانم ناهید روانبخش معلم کلاس سوم.خانمی بلند قد با صدایی مهربان ولهجه ای که نمی دانستم به گویش کدام منطقه از کشورمان می ماند.

-بچه ها فردا همه دفتر صد برگ می خرین ومیارین مدرسه.اگه نیارین از کلاس میندازمتون بیرون ها !نبینم بی دفتر کسی بیادا.

وقتی با جدیت وصدای بلند صحبت می کرد صورتش سرخ سرخ می شد.اون موقع بود که دستام رو سفت به سینه می چسبوندم وصاف صاف می نشستم.همه مون همین کارو می کردیم.

مغازه حاج حبیب توی حیاطش بود.حیاطی بزرگ با چندین درخت کنارو چند اصله نخل . یه قسمتش هم که کناردیوار حسینیه بود با چند کرت کوچک که توی  اونا ترب و ریحون ونعنا وجعفری کاشته شده بود سبز سبز بود. در بین سبزی ها هنوز ساقه های گل نرگس که دیگر گلی روی آن نمانده بود خودنمایی می کرد.موتور هفتادش هم زیر درخت گل ابریشم قبله تنور پارک بود.

-سلام! یه دفتر 100برگ می خوام.دیمش گفتن بعد میم (میام) حساب می کنم.به اندازه  ای کاسی کو  هم ارده هاده .

-کاست هاده بینم.

تعدادی مگس دور حلبی که درش با نایلونی سفید و کش باریکی بسته شده وزوز می کردند. قطرات چکیده شده ی دور حلب ارده مگس های سیری ناپذیر را ازملاسی ( حلب) دورنمی کرد.دستانش را تکان داد شاید مگس ها دور شوند. مگس ها که با حرکات دست حاج حبیب کاملا آشنا بودند یا به قسمت های پایین ملاسی می رفتند یا همان نزدیکی ها پروزا می کردند ومنتظر فرصت دیگری می نشستند. کاسه را زمین گذاشت درب ملاسی را باز کرد آرام آرام ملاسی را به سمت کاسه خم کرد.ارده ای غلیظ وخوش بو.همان طور که ارده ها را خالی می کرد با فوت کردن نیز مانع آمدن مگس ها می شد.

کاسه را روی ترازو قرار داد وسنگ یک قیاسی را هم در کفه دیگر.الحق که دستش ترازو بود.میزان میزان.

-کمو (کدام) دفترا می خوی.

-اونا اونجا نادن .بالای روغنا.او دفترکو که جلدش سیان.ها همی صدبرگی کو..

-خدافظ.

-سلام برسون.

عامو حاج محلی در حسینیه را باز کرد وبرای دعوت مومنان به نماز به سمت مناره رفت.از روبروی آمام حسن هم گذشتم. پشه سمجی دور و بر کاسه دور می خورد.با دفتر دورش کردم.جلد دفتر باز شد.ترسیدم نشستم وکاسه ی ارده را روی زمین گذاشتم.نه شکر خدا فقط روکش آن از جایش درآمده بود.

-دی ! کجا هنیسم .

-تو تاقچه دی.الان بوات میا .

گذاشتم. بطرف صندوق کتاب هایم رفتم.فارسی را ورق زدم.

-ای ایقد باید بنویسم.حجم تکلیف ها زیاد بود.با دفترم نوک بینی ام را خاراندم.چه بوی خوشی .چیزی شبیه نفت ورنگ .دفتررا بازکردم   وبا خط درشت روی صفحه اول  نوشتم :دفتر مشق 15 روز