یاد ایام

وقتی خیلی هم زمان بگذرد دیگه کمی ترس برت می داره که حالا که می خوای مطلبی بنویسی باید حتما بهتر از قبل باشه وهمین دل نگرانی مانع نوشتن جدید می شه.مدتی است به همین بلا گرفتار شده ام.البته کمی هم بی انگیزگی ناشی از نبود رفقا در میدان. 

ایام خرداد است وامتحانات پایان سال مدارس.صبح از خانه می زدیم بیرون.همراهمان  قمقمه ای آب ، نون وخرما وکتاب ودفتر والبته نصیحت های مادر –که :درس بخونی ها نشی دریه شنو (نروی دریا شنا )-.جای درس خواندنمان هم که معلوم بود . باغ محمدی ابریم(شهید ا نصاری).یا باغ شمالی که اگر زود می رسیدیم می توانستیم  زیر درخت کنار بزرگ دست راست جاده که جای دنجی بود بنشینیم ودرس بخوانیم. خنکای صبح و خاک باغ محمدی ابریم ، صدای نسیم توی پیش نخلها و گهگاهی نگاه هشدار گونه ی دی خلیل محمدی ابریم ، گپ وگفت با بچه ها ، دیدن آدم هایی که برای بردن آب به چه شیرین-چاه شیرین -  می آمدند  ودست آخر هوس شنا زمان تمرکز بر درس را ازمان می گرفت. دقایق اول رسیدنمان با جدیت راه می رفتیم وتا جایی که سایه ها، بلند تر از صاحبشان زمین را به اذن خورشید به  نشانی اربابشان نشان کرده بودند  می پیمائیدیم. بعد از لختی نمی دانم چرا هوس خوردن نان وخرما بود که جای دیدن کلمات تو در توی دفترمان را می گرفت.آن وقت بود که باید می نشستیم.وآنجا بود که خواندنمان پایان می گرفت... چه شیرین ودولی که بر سر یکی از چاه ها بود شوری آب دریا را از بدنمان می برد و کاسه آبی که از هبانه بیرون می آمد نق وغر مادر را که :ای چه درس خوندنین  برو سی-سیل .نگاه - بچی –بچه ی - ...

کرختی ناشی از شرجی مجالی برای شنیدن نمی گذاشت. و فردا...