ناخواسته(تقدیم به شادروان ف.ا)

مقداری خرما از توی دله ی (حلب)خرما درآورد وگذاشت توی سینی.سه تا نون هم گذاشت بغل خرماها.انگشتاش رو خواست لیس بزنه ولی نتونست. انگار.یه چیزی تو گلوش بود.سینی را برداشت وبه طرف کلک (منقل)که کنج شمالی اتاق بود رفت.تو دلش انگار داشتند خیش می کردند.هوس کرد بشینه همه نون وخرماها رو بخوره ،یه تیکه از نون را جدا کرد وروی منقل پر از آتش گذاشت.خوب که خشک وبرشته شد برش داشت وخورد.گرمش شد .خودش را از کلک دور کرد.دهانش خشک شده بود.رفت به سمت خمره .کاسه  را پر از آب کرد.بیشترازیه قلپ نتونست بخوره.بقیه ی آب را به صورتش پاشید.لرزید .برگشت  ونشست.بچه ها خواب بودند.مشهدی علی هم خواب بود.هوا داشت روشن می شد.حوصله اش گویی سر رفته بود.

-علی! علی ! نمازت قضا ویموها(می شه) .راساوه.

مشهدی علی پتو رااز روی خودش کنار زد.هرم گرما توی اتاق پخش شد.زهرا ناخودآگاه دماغش را گرفت.عق خشکی زد وبه سرعت رفت بیرون اتاق .حوض درست روبروی اتاق در هیرونی بود، چسبیده به حوض وپشت به خونه نشست.باز عق زد.اما خشک .ترس اینکه  مشهدی علی حالش رو ببینه ، آفتابه را پراز آب کرد وکنارحوض گذاشت وبرگشت تو اتاق.

-چتن ! مگه ناخوشی.

-نه  رفتم افتووه (آفتابه )او(آب) کنم.

شکمش را به تو فشار داد.نشست. ظرفی که استکان ها را توش گذاشته بود ، پیش کشید.چای ریخت.شکرریخت وشیرینش کرد.تکه ای نان را کند وتوی استکان چای فرو کرد.نون نرم شده را خورد.

-چقد خوشمزن.

کتری را از روی کلک برداشت .یه کم آب خمره را هم به اون اضافه کردو گذاشتش دم در اتاق.مشهدی علی توی اتاق که رسید آستینش را بالا زد وبا آب کتری وضو گرفت.نمازش زیاد طول نکشید.

-خو یه خاگی (تخم مرغ)درست می کردی.

-الان درست می کنم.

یادش اومد که تخم مرغ تموم شده.

-تخم مرغامون تموم شده ، شیره می خوری بیارم.

-بیار.سی چه رنگت پریدن.

-نه چیم نی خو(چیزیم نیست)

دل پیچه ای ناگهانی ، صورتش را جمع کرد.مشهدی علی دید ، اما چیزی نگفت.

لقمه ای گرفت وتوی کاسه شیره فرو کرد.با خودش فکر کرد: امرو رنگ شیره یه طوری دیگه است.لقمه را به دهانش فرو برد اما ان را نجوید.چشمانش را به صورت مشهدی علی دوخت.شوهرش نیمی از چای باقیمانده اش را توی نعلبکی خالی کرد وسرکشید.

-جورابام کیان(کجان)!

مشهدی این را گفت وبلند شد.

رباب سریع لقمه را از دهانش بیرون کشید وزیر سینی پنهان کرد.نفسش باز شد.همین جور که آب دهنش رو قورت می داد گفت :کنار جوتی تن(کفشت است).توان بلند شدن نداشت دوست داشت شوهرش زودتراز هر روز خونه را ترک کنه.

-می (مگه) چتن!

-یه خورده ای دلم درد می کو .به نظرم معدم دردن.

مشهدی علی دلش می خواست باور کند ،اما چشمان رباب که زمین را می کاوید چیز دیگری می گفت.

-بشین توخونه ،سردن، نمی خوا بری در.

مشهدی علی زیر شلوارش را کند وبا لبخندی به سمت رباب پرت کرد.رباب بی حال تراز این بود که خنده شوهرش را پاسخ بدهد.

-جلد لباست برکن سرما می خوری .بچه ها هم الان بیدار می شن.

غرغر شوهرش را نشنید .

-یالا بیدار شین .افتو زدا.

دخترا هر سه تو جاشون بنای غلتیدن گذاشتند.

صغرا دختراول خونه.دوازده سالش بود.مو فرفری والبته یه کمی غرغرو.-وال تا بخوسیم .

حمیده ،صورت گرد وسفید وقدبلندوده ساله اما خیلی بیشتر از سنش می دونست.

زهرا دخترآخری. بابایی تمام.

رباب تا در خونه بیشتر نتونست جلو بیاد.بوی دود ماشین حالش رو منقلب کرد.

مشهدی علی مینی بوسش را برد بیرون .پیاده شد و در حیاط را هم بست.

-نفهمیدم امرو چش بی.سرکیف نبی.

رباب وسط خونه دراز کشید.سردش شد.پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.

صدای خدرو توی کوچه که مندال (گله ) را راهی صحرا می کرد چرتش را نیمه تمام گذاشت.

-راسا وین(بلند شید).دوباره درونش توی هم پیچید.دستاش را مشت کردوبه شکمش فشار داد.حمیده نزدیک شد وجوری که دیگر دخترا نشنوند گفت : دی مگه ... .نگذاشت حرف دخترش تمام شود وگفت :نه ! هیچی نی.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1390