غروب شام غریبان.(تقدیم به روح مادرم وهمه مادرانی که سیاه پوش حسین اند)

نوشته شده در دوشنبه ششم دی 1389

سنگ جلوی دمره ی (با ضم دال )تنور را برداشت .روی سکوی تنور وروبروی دهانه آن نشست.گوشه ی مینارش را بالا کشید و با آن نیمی از صورتش را پوشاند.نیم تنه اش را توی تنور خم کرد وخاکسترهای به جا مانده از آخرین پخت را به سمت دمره جارو کرد.از سکوی تنور پایین آمد وبا دست خاکسترها را از دمره بیرون کشید.وسواس عجیبی در تمیز کردن آن به خرج می داد .انگار که هنوز از تمیزی تنور مطمئن نشده بود.دوباره جارو را برداشت و توی تنور را تمیز وخالی از خاکستر نمود.کمر راست کرد.لبانش می لرزید.دستانش را تکاند و اشک را از گوشه چشمانش برداشت. صورتش رنگ ما تم گرفت.

به سمت چاه رفت دستانش را شست ولباس هایش را تکاند.چند روز پیش بود که این لباس را پوشیده بود.خاله ام  اون روزی که مادرم لباسش را پوشیده بود گفت:مبارک محرم ات باشه.

توی اتاق مینارش را که خاکستری شده بود عوض کردو مینار دیگری پوشید. به سراغ صندوق چوبی اش که همیشه دوست داشتم داخل اون را ببینم رفت. صندوق مشکی رنگی که با میخ های طلایی تزیین شده بود.می گفت بابات از کویت  خریده. همیشه  چیزهای خوب وقشنگ وخوشمزه از توی این صندوق در می اومد. هیچ وقت هم  نفهمیدم کلیدش را کجا قایم می کرد.

درش را که باز کرد بوی خوش عطر وگلاب فضای اتاق را پر کرد. چند تکه پارچه وقوطی وبسته های پلاستکی را کنار زد.زیر آن ها جانماز مخمل سبز رنگی بود که خیلی بوی خوشی داشت. شانه های مادرم داشت می لرزید.صدای هق هق آرامش برایم خیلی خوش آهنگ شده بود.دوست داشتم من هم مثل مادرم گریه کنم اما اشکم در نمی آمد.جانماز را برداشت وآن را بر صورتش نهاد .دستی به آن کشید وبا همان دست صورتم را نوازش کرد.

درون جانماز یک مهر دایره ای بزرگ ویک تسبیح بلند قرارداشت.بلند شد و از توی تاقچه چراغ موشی را برداشت.چیمنی(شیشه ) آن را در آورد وتمیز کرد وبعد آن را روشن کرد. جانماز وچراغ ویک شیشه گلاب را توی سینی استیل گذاشت واز اتاق بیرون آمد.همراهش شدم.

صورت آسمان سرخ سرخ بود.سینی را آرام کنار دهانه تنور گذاشت.شیشه گلاب را باز کرد ومقداری ته تنور ریخت ومقداری را به دیواره تنور پاشید.بسم الله گفت وآرام جانماز را ته تنور گذاشت.آن را باز کرد و مقداری گلاب روی آن پاشید.بعد چراغ وشیشه گلاب را هم همانجا کنار چراغ وجانماز گذاشت.چشمان ترش را که دیدم ناخواسته به سمتش رفتم .چشمانم خیس خیس بود. یا حسین...

دی همه مردم هلیله مثل امشو توی تنیر(تنور )چراغ روشن می کنن! سرش را که تکان داد قطرات اشکش روی جانماز نقش بستند...

نوای حزین اذان موذن شام غریبان حسین را ندا می داد...