گلی گوشو (تقدیم به برادرم ابراهیم)

نوشته شده در شنبه سی ام مرداد 1389 . 

کیسه ها مشخص بود مال برادرم  با پارچه آبی دوخته شده بود ومال من  با پارچه سفید.کیسه خودم را در صندوق چوبی که پدرم در نجارخانه شرکت آلمانی  درست کرده بود  کنار بقیه لوازمم گذاشتم.کتاب  ،مداد ،خودکار ،تعدادی گرده ی خرمایی ومقداری پول خرد محتویات صندوق چوبی آبی رنگم بود .درصندق را قفل کردم وکلید آن را به مادرم دادم. صندوق ابراهیم   برادرم از صندوق من بزرگتر بود. هیچوقت اجازه نمی داد تویش را ببینم. اما هرچه که داشت ،سکه هایش از من کمتر بود.

 روزه را با اذان  شیخ احمد افطار کردیم.طبق معمول  آب جوش ،گرده ،هندونه  وخورش .یک بار دیگه با برادرم  خونه هایی که تازه بچه گیرشون اومده بود ویا عروسی  داشتند را شمارش کردیم.قصدمان این بود که اول به سراغ آن ها برویم.صحبتمان تمام نشده بود که اولین دسته از بچه ها با صدای "گلی گوشو"گلی گوشو" وارد کوچه شدند.کلید را از مادرم گرفتم وکیسه را برداشتم وآماده رفتن شدیم. ابراهیم زودتر از من کیسه اش را آماده کرده بود. از در "کوادی"(با ضم کاف وتشدید واو به معنای مشرق) بیرون رفتیم.عبدالحسین ، قاسم ،ممسن ،محمدوتعدادی از بچه ها کنار درخت  گل ابریشم  منتظر بودند. همگی به سرعت به سوی اولین خونه ای که نشون کرده بودیم رفتیم.کوچه پراز سبخ  بود.در حیاط باز بود .هرکسی می خواست زود تراز دیگری وارد خانه شود.با تنه زدن به همدیگه وارد شدیم .مشت صاحبخانه در ون کیسه ای می رفت  وپر می شد ودرون کیسه های ما خالی می شد. چیزی پیدا نبود ما هم آن موقع  نمی خواستیم بدانیم. خوشحال از کیسه های باد کرده می خواندیم "خونه ی گچی پر همه چی" .خانه های نشان کرده را همه رفته بودیم. به پیشنهاد قاسم به خانه ای وارد شدیم .تا کنار سکنچه هم رفتیم .اما کسی صدای  گلی گوشوی  مارا پاسخ نداد.جمله "خونه گدا هیچش ندا" پاسخ ما به بی محلی صاحب خانه بود.باید به زلیبی های حسینیه هم می رسیدیم. کنار حاصل حاج عبدالرحمان از هم جداشدیم  وهرکس به طرفی رفت.زودتر از ابراهیم به خانه رسیدم.سبخ کوچه ها کار خودش را کرده بود .تا بالای زانوییم کاملا خاکی شده بود. از چاه آب کشیدم وپاهایم را شستم.این بار دقت کردم که پشت پایم را هم کاملا  شستشو نمایم.مادرم همیشه گلایه می کرد که"دی ! رحمت  درست پاهات رو بشور".کارم تمام شده بود که ابراهیم رسید.شیطونیم گل کرد که دول را با بندش توی چاه بندازم. فهمید .تهدیدم کرد که اگر  دول را رها کنم "به بوام خبرمی دم" .رفتم توی اتاق وکلید را از مادرم گرفتم .کیسه ام شکر خدا پر پر شده بود.درش را باز کردم ،شکلات ،الوک ،نقل پیرزن ،کلخنگ ونقل .یادم آمد به مادرم تعارف نکردم.از طرفی دلم هم نمی آمد کسی از آن بردارد.از همانجا کنار صندوق گفتم "دی نمی خوری" خنده مادرم نشان آگاه شدن از نیتم بود.خجالت کشیدم .رفتم کنار مادرم ،کیسه را همانجا گذاشتم وبا سرعت به سوی حسینیه دویدم.صدای قرآن از  سه  سوی محل به گوش می رسید...

نظرات 8 + ارسال نظر
س.ح چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ق.ظ http:///s-h-eb1990.blogfa.com/

سلام
تولد امام حسن مبارک
شما مثل همیشه خاطرات رو زیبا تعریف کردین

درضمن من جواب جناب گذران رو می دونستم

به دایی رحیم سلام ما رو برسونیین

حمید فدرر چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ب.ظ http://geldan.blogsky.com/

عمو رحمت سلام.
چقدر زیبا نوشته بودی مخصوصا جایی که مادرتون گفته بوده(دی!رحمت درست پاهات رو بشور)یا اونجا که برادرتون ابراهیم میگه(اگه دول را رها کنی به بوام خبر می دم)در کل خیلی خوب بود.
عمو رحمت ما هم دیشب همراه(فرخ عباس.جابر حسین جابر.مجتبی خلیل.اسماعیل حسین.اصغر خلیل محمود.علی ممد حاج علی و مختار ماشالا رفتیم گلی گوشو.ما وارد هر خانه ای که میشدیم،صاحب خانه از تعجب میزد زیر خنده و میگفت سال دیگه با زناتون بیاین.
من هم حمید حسن احمدی فرزند حسن جابر هستم.

عمو جان شادم کردید.باور کنید دوست داشتم همراه شما در کوچه های کودکیم می دویدم و همنوا با شما صدا می زدم : خونه ی گچی پر همه چی. خانه تان آباد.به بابا ،داداش و خانواده سلام برسانید.

علی چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:50 ب.ظ http://mygolf.blogsky.com

سلام
اگه بگم فوق العاده نوشتی اگه بگم نوشته هایت عین واقعیت در جلوی چشمانم نقش بست اگه بگم که قشنگ در ذهنم اوردم که کجا نشته بودیدو گجفتید دی نمیخوری و جواب نه رو تلقین به دی خلیل کردید اگه بگم دوبار خوندمش باور نمیکنید که
فوق العاده نوشتی بابا
اخییییییییییییییییییییییییییش

مروایت همه سال پسرم.

وحید شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ب.ظ http://pershin2501year.blogsky

سلام عمو خوبی
این داستان مثل بقیه داستاناتون قابل چند بار خوندن هست !
ولی عمو چرا جدیدا قلم نمیزنید؟؟ مگه هنوز نوشتن کتاباتون تموم نشده ؟؟؟
منتظر یه داستان جدید هستیم

سلام عمو جان .وحید جان.ممنون از لطفتان .امیدوارم بتوانم در آینده ای نزدیک خدمتتان باشم.

سیداکبرموسوی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:46 ب.ظ http://ma1001.persianblog.ir

سلام آقای ابراهیمی مثل همیشه زیبا و خواندنی اما مهمتر اینکه کیلومترها دروتر هنوز دغدغه سنت ها و آئین های دیارتان را دارید

سلام .سید بزرگوار.هویت ومعنای ماندن ما سنت ها وفرهنگ مان است.

آرام شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ب.ظ http://nerci-2.blogsky.com

درود عمو رحمت.
وقتی این شب میرسه خندم میگیره از خاطره ای که از گلی گشو دارم.
داستانک قشنگی بود.

متشکرم عمو جان.خاطره خود را اگر می شود تبدیل به داستانک کنید.

م.الف دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:30 ب.ظ http://http://dar-b-dar-heleyleii.blogfa.com/

سلامی به شیرینی آب نباتهای شب گلی گشو
جای تشکر بسیار دارد اول داستان را به برادرت تقدیم کرده ای
که بسیار ارزشمند و قابل تقدیر است سپس در داستان کم و کاستی
دیده نمیشود از وصف سوخی بودن کوچه ها تا اشعار بکار رفته و
نگاه مهربانانه مادر عزیزتان همچنین دستپاچگی که همه در ورود به
خانه و ... با آن مواجه میشوند حاکی از تسلط در نوشتن و بیان احساس های کودکانه که در سالهای بسیار دور بر شما گذشته ولی باز هنرتان و قلمتان آنقدر شیواست که برای هر خواننده ، داستانت تازگی دارد.
م.الف

ممنون عمو جان.کامتان شیرین از سنت های نیک مان باد

حمید فدرر دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ق.ظ http://geldan.blogsky.com/

عمو رحمت سلام 0عیدتون مبارک و نماز روزه هاتون قبول.
عمو شما که متن جدید نزدین ولی من زدم اگه دوست داشتین یه سری به من هم بزنید.
ممنون.

عید بر شما هم مبارک.زیبا می نویسید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد