صبح ساحل-به یاد رضا مردی خود ساخنه که از سختی ها عبور کرد.(رضای عامو غلوم –بردابرد-)

-رضا ! لباست در نمی آری ! ها ! به نظرم  زهرت می شو سیا واوی.(1)

تیزی کلامش را به خوبی احساس کرد.رضا اما عادت کرده بود.پاسخی نداد.

-سی چه اذیتش می کنی .

تشر عبدو  بود به عباسو .

نشست .آرام تر از بقیه ی بچه ها .وسایلش را هم کنارش گذاشت.میشخل( 2 )، پلاستیک ، کش ویک کیسه که درونش مقداری آرد بود.پلاستیک را صاف کرد .آن را روی آبکش پهن کرد و با کش آن را  پایین لبه برآمده آبکش بست.درست وسط پلاستیک را با  انگشتش سوراخ کرد و بعد انگشتانش را به  هم چسباند و سوراخ پلاستیک را باز تر کرد. دستش را خیس کرد ودرون کیسه ی آردی فرو کرد وبا دقت ووسواس   پلاستیک روی آبکش را از داخل آرد مالید.انگشتان بلندش که از هم سالانش هم بلند تر بود این امکان را می داد که  فضای بیشتری را آرد بمالد.

دستش را زیر ران چپش قرار داد و آن را بلند کرد ودست دیگرش را روی شن های نرم دریا فشار داد وبلند شد.روی یک پا می توانست صاف بماند . اما اگر می خواست به پای دیگرش هم تکیه کند می بایست  مقداری خم می شد.ظرف را از زمین برگرفت وبه سمت دریا رفت.

بچه های دیگر ظرف های خود را درون آب گذاشته بودند.

-هی نشی الان تو او (3) صبر کن همه با هم  می شیم. باز هم عباسو.

رضا یک مرحله عقب بود اما چاره ای نداشت .صبر کرد.بچه ها به آب زدند. او هم آرام جلو رفت.

آب هنوز خنکی دوشین وصبح را با خود داشت.آب تا زانویش که رسید ماند.به بچه ها نگاهی کرد .بعضی دستانشان را روی سوراخ پلاستیک ظرفشان گرفته بودند وبرخی نیز که دشتی نکرده بودند آرام تر بر می گشتند.

هله ! هوبیس !(4)

...

بار سوم بود که بی نصیب ظرفش را از آب بر می گرفت.ناراحتی بی نصیبی از این همه ماهی یک طرف ، خنده های عباسو  هم یک طرف.

-خوم می فهمم (خودم می دانم) مال اینن که مو نمی تنم مثل اینا تند بیشم تو او.تا می رسم ری ظرف از سرو صدای بچا ، هرچی موی (ماهی ) داخل میشخل رفتن در میان وفرار می کنن.

بچه ها تقریبا هرکدام هفت ، هشت  تا ماهی سمه (نوعی ماهی) گرفته بودند.

این بار از جای قبلی مقداری فاصله گرفت نه که جلو تر برود بلکه در جهت مخالف بچه ها  مقداری  در عرض  رفت..

-هی رضا همه ی موینا (ماهی ها) نگیری ها.

رضا بی توجه به حرف عباس ، ظرف خودش را در آب محکم کرد وبرگشت.از دریا خارج نشد .لب آب جایی که موج آرام می شکست وسر به ساحل می سایید نشست.پاهایش را دراز کرد.یکی را با دست.حالا کوتاهی ولاغری یکی از پا هایش را بهتر می توانست ببیند.آب کوتاه وزلال بود.به پشت که دراز کشید زیاد تحمل نکرد .برآمدگی کمرش مانع می شد که کاملا به پشت بماند.غلتی زد وبه پهلو چرخید و خیره ماند به جایی که ظرفش زیر آب بود.

-ه...ی ه....ی

بچه ها به آب زدند.رضا حس کرد توی آب راحت تر می تواند بدنش را حرکت دهد .سریعتر از گذشته به ظرفش رسید.خم شد ودست پهنش را روی سوراخ ظرف گرفت.

ماهی ها برای فرار از ظرف  ، خود را به پهنای دست رضا می زدند.

روحش شاد.

1-      می ترسی سیا شوی.پوستت تیره شود.

2-      آبکش

3-      دریا

4-      کلمه ای برای بیان هیجان-عمدتا شادی-

آرزو

همیشه برایم آرزو بود.

اسکله ی هلیله ، آباد ودایر.لنج هم می توانست بدون آنکه لهام شود درونش وارد شود.بوام(پدرم) با مرحوم حاج بشیر وچند نفر دیگه (یادم نیست) لنجی داشتند که خودشان سفارش ساختش را داده بودند. ازاین بابت می گویم که مدتی بوام وبعضی روزا حاج بشیر می رفتند بندر عباس ، بندر خمیر.جایی که جازشان در حال ساخته شدن بود.

شب ها به امید آنکه پدر دلش نرم شود ومرا هم با خود به دریا ببرد می خوابیدم.اما دریغ که یک بار هم مرا با خود همراه کند.

-سختن بوا خیلی سختن.

همیشه این جمله پایانی بود بر التماس هایم.

...

تابستان 1363

بندرگاه بودم ، به همراه ممسن( محمد حسن) وعلسین (عبدالحسین) .داشتم به آرزویم می رسیدم و داشتم جاشو می شدم.

منزل حاج عبدالله درست روبروی اسکله بود.خانه ای با چند اتاق که در های آن رو به قبله باز می شد.سکنچه ای سیمانی ، کوتاه اما به طول اتاق ها. جلوی خانه چند تا در خت نخل بود وتعدادی  ره (تور ماهیگیری) .، تاپول و چیزهای دیگری که خیلی هم منظم کنار هم نبودند.هرچه بود جای خوبی برای مرغ وخروس های حاجی بود .گوسفندی هم با بند به یکی از نخل ها بسته شده بود.

پایین سکنچه توی حیاط ماندیم. من  و علسین. ممسن  رفت توی اتاق.صدای پاسخ سلام حاجی وهمسرش را شنیدم.پسر بچه ای از اتاق بیرون آمد.نگاهی به ما انداخت و از در بیرون رفت.نگاه همراه با احترام ما را هم ندید و یا توجهی نکرد.

چند لحظه ای که به نظر خیلی طولانی آمد ، گذشت .حاجی از در اتاق پا را بیرون نگذاشته بود که هر دو با هم سلام کردیم.

مکثی کرد.نگاهمان کرد.دو پسر بچه لاغر آفتاب خورده .شاید با خودش هم گفت :مردم جاشو دارند وما هم ...

اما احتمالا ملاحظات فامیلی اجازه به کلام درآمدن این فکر را نداد.

یادم نمی آمد که تا حالا حاج عبدالله را دیده باشم ، یا اگر هم دیده بودم توجه کافی نکرده بودم.اما حالا جاشوی او بودم.

بازوان عضله ای و سینه برآمده  نشان از توان جسمی اش داشت.موهای سینه اش مرز بین گردن وکنج فراغ به تن چسبیده اش را معلوم می کرد.

-علیکم السلام .تو بچه ی کی هستی .

هردو با هم جواب دادیم.می دانست .شاید می خواست تشخیص خود را هم امتحان کرده باشد.

-کار تو دریا سختن.

از ترس نخواستنمان ، سکوت را بهترین حالت می دانستیم.

حاجی تصمیم خود را البته گرفته بود ولی می خواست خواسته هایش را هم به ما متذکر شود.

دمپایی اش را پوشید واز پله های سکنچه پایین آمد.از کنارم که رد شد بوی شرجی و دریا بیشتر شد.

از حیاط بیرون آمدیم .اسکله پیش رویمان بود.سه چهار برابراسکله هلیله.

-اگر هلیله ای ها  بیشتر همت می کردند  می تونستند اسکله بهتری بسازند .

سخن حاجی بود والبته درست.

اما آنچه الان بیشتر برایم مهم بود رفتن به دریا بود وجاشویی کردن.

پشت سر حاجی راه افتادیم.سمت چپ اسکله جایی که لنج پهلو گرفته بود.

-بوی دریا اینجا انگار با هلیله فرق می کو.(آرام گفتم  تا حاجی نشنود)

-برو عامو تو هم .مگه دریا با دریا فرق می کو.علسین بود.

لنج آرام اما مدام به چپ وراست مایل می شد.گویی به دنبال شانه ای می گشت که خود را به آن یله دهد.بعد از سال ها سرسپردن به آب ، پهلو به پهلو نهادن  به هم درد ، آرامش آبی هر دو را به ارمغان می آورد.موج نیز بی هیچ دریغی تن خسته هر مانده در آبی را نوازش می داد.چه آنکه می دانست وچه آنکه نوازش را تازیانه ای بر پیکر خود می دانست.

غلامرضا روی اسکله ، قالب های یخ را از وانتی که همان نزدیکی ایستاده بود در می آورد و از روی دوسه به درون لنج هل می داد.مرد دیگری که بعد فهمیدم محمد عرب است قالب ها را می گرفت وبه سمت خن می برد.

به پدرش سلام کرد وسلام ما را هم جواب داد.دست پاچه بودم ونمی دانستم چه باید بکنم.دو همراهم اما با تجربه تر .هردو رفتند توی لنج.

-تو کمک غلومرضا یخا –یخ ها- را از تو ماشین در بیار.

شوق کار دریا بود یا هرچیز دیگر ، تحمل سردی قالب های یخ را برایم آسان می کرد.

کار بارگیری یخ ها تمام شد.

دوسه ، باریک نبود اما خیس وبا تلاطم لنج یا سردی قالب های یخ ، مقداری لرزان.بسته ای که به عنوان خوردنی شامل سه چهار لیمو ، نان وخرما بود را گوشه ای گذاشتم.توی لنج بودم ، آرزوی چند ساله ام برآورده شده بود.قماره ، خن ، سکون ، لنگر ، تخته جل ...و همه چیزهایی را که دوست داشتم الان  لمس می کردم.

برگه پاسگاه را که رسول آورد حاجی لنج را حرکت داد...

 

گلی گوشو (تقدیم به برادرم ابراهیم)

نوشته شده در شنبه سی ام مرداد 1389 . 

کیسه ها مشخص بود مال برادرم  با پارچه آبی دوخته شده بود ومال من  با پارچه سفید.کیسه خودم را در صندوق چوبی که پدرم در نجارخانه شرکت آلمانی  درست کرده بود  کنار بقیه لوازمم گذاشتم.کتاب  ،مداد ،خودکار ،تعدادی گرده ی خرمایی ومقداری پول خرد محتویات صندوق چوبی آبی رنگم بود .درصندق را قفل کردم وکلید آن را به مادرم دادم. صندوق ابراهیم   برادرم از صندوق من بزرگتر بود. هیچوقت اجازه نمی داد تویش را ببینم. اما هرچه که داشت ،سکه هایش از من کمتر بود.

 روزه را با اذان  شیخ احمد افطار کردیم.طبق معمول  آب جوش ،گرده ،هندونه  وخورش .یک بار دیگه با برادرم  خونه هایی که تازه بچه گیرشون اومده بود ویا عروسی  داشتند را شمارش کردیم.قصدمان این بود که اول به سراغ آن ها برویم.صحبتمان تمام نشده بود که اولین دسته از بچه ها با صدای "گلی گوشو"گلی گوشو" وارد کوچه شدند.کلید را از مادرم گرفتم وکیسه را برداشتم وآماده رفتن شدیم. ابراهیم زودتر از من کیسه اش را آماده کرده بود. از در "کوادی"(با ضم کاف وتشدید واو به معنای مشرق) بیرون رفتیم.عبدالحسین ، قاسم ،ممسن ،محمدوتعدادی از بچه ها کنار درخت  گل ابریشم  منتظر بودند. همگی به سرعت به سوی اولین خونه ای که نشون کرده بودیم رفتیم.کوچه پراز سبخ  بود.در حیاط باز بود .هرکسی می خواست زود تراز دیگری وارد خانه شود.با تنه زدن به همدیگه وارد شدیم .مشت صاحبخانه در ون کیسه ای می رفت  وپر می شد ودرون کیسه های ما خالی می شد. چیزی پیدا نبود ما هم آن موقع  نمی خواستیم بدانیم. خوشحال از کیسه های باد کرده می خواندیم "خونه ی گچی پر همه چی" .خانه های نشان کرده را همه رفته بودیم. به پیشنهاد قاسم به خانه ای وارد شدیم .تا کنار سکنچه هم رفتیم .اما کسی صدای  گلی گوشوی  مارا پاسخ نداد.جمله "خونه گدا هیچش ندا" پاسخ ما به بی محلی صاحب خانه بود.باید به زلیبی های حسینیه هم می رسیدیم. کنار حاصل حاج عبدالرحمان از هم جداشدیم  وهرکس به طرفی رفت.زودتر از ابراهیم به خانه رسیدم.سبخ کوچه ها کار خودش را کرده بود .تا بالای زانوییم کاملا خاکی شده بود. از چاه آب کشیدم وپاهایم را شستم.این بار دقت کردم که پشت پایم را هم کاملا  شستشو نمایم.مادرم همیشه گلایه می کرد که"دی ! رحمت  درست پاهات رو بشور".کارم تمام شده بود که ابراهیم رسید.شیطونیم گل کرد که دول را با بندش توی چاه بندازم. فهمید .تهدیدم کرد که اگر  دول را رها کنم "به بوام خبرمی دم" .رفتم توی اتاق وکلید را از مادرم گرفتم .کیسه ام شکر خدا پر پر شده بود.درش را باز کردم ،شکلات ،الوک ،نقل پیرزن ،کلخنگ ونقل .یادم آمد به مادرم تعارف نکردم.از طرفی دلم هم نمی آمد کسی از آن بردارد.از همانجا کنار صندوق گفتم "دی نمی خوری" خنده مادرم نشان آگاه شدن از نیتم بود.خجالت کشیدم .رفتم کنار مادرم ،کیسه را همانجا گذاشتم وبا سرعت به سوی حسینیه دویدم.صدای قرآن از  سه  سوی محل به گوش می رسید...