ماه رمضان

از عصر همه انگار منتظر چیزی بودند.آفتاب که رفت خیلی از مردان وپسران جوان رفته بودند بالا ی پشت بام .بابام هم رفته بود .دوست داشتم من را هم ببرد .

-نه بوا الان می آم دومن.

روبه سمت قبله ، صاف صاف نه  یه خورده هم به سمت  شمال  ایستاده بودند و روبرویشان را نگاه می کردند.عامو غلومرضا هم بود .عامو حسین هم. مشهدی عوض هم بالا رفته بود.

-دی مگه چه خبرن.

- می خوان ببینن ماه امشو در می آد یا نه.

-سی چه !

-اونا ! اونا ! ماه!

جواب  مادرم در صدای صلوات  رو به دریا ماندگان گم شد.من هم صلوات فرستادم  اما نه ماه را دیدم ونه پاسخم را گرفته بودم.

 اذان که تمام شد پدرم نمازش را شروع  کرد.مثل همیشه باز هم موقع سجده روی دوشش رفتم ومثل همیشه او هم سجده اش را طولانی کرد. بلند که می شد آرام از کمرش جدایم می کرد.وباز هم دوباره.دوست داشتم  خیلی بار سرش را روی مهر بگذارد.

-دی برو ول (آن طرف) .

الله اکبر بلند بابا نمی دانم  جواب مادرم بود که رهایش کن یا تشر به من.اما هرچه بود نمی توانست مرا  از این خوشی  به دور بدارد.

شام را خوردیم.اما توی سفره ی امشب برنج نبود.

بعد از شام پدر که بلند شد برود بیرون گفتم:بوا بیام.

انتظارم نه گفتنش بود.مثل وقتایی که  من را نمی برد.اما این دفعه نه نگفت.نگاهش می گفت: بلند شو بریم.

-دی خلیل لباساش عوض کن تا بریم.

لباس هایم را تنم کرد .چه بوی خوشی می داد.

شاید پدرم هم می دانست که اگر از پله های مهتابی بیام پایین ، لباس هایم کثیف می شود.از روی مهتابی بغلم کرد.عرق شانه هایش صورتم را خیس کرد.سرم را چرخاندم وبه شانه دیگرش  تکیه دادم. لنگوته اش روه همان دوشش بود.صورتم را بهش کشیدم.

-بوا کیا (با ضم کاف) می ریم.

-حسینیه.

-حالا خو، شون(شب است).

-می شیم مقابله بوا.صوا(فردا) ماه رمضونن.

-خو صوا ماه رمضونن ، حالا سی چه می ریم.

-می ریم قرآن بخونیم.

رسیدیم ودیگر مجالی برای پرسیدن نبود.

چهارتا چراغ پمپی که دوتای آن را به چندلی بسته بودند فضای حیاط حسینیه را روشن کرده بود. حیاط از حدود یکی دومتر جلوتر از در ورودی فرش شده بود.قالی ها را کنارهم چیده بودند جایی دوقالی کوچکتر را کنار یک قالی بزرگ قرار داده بودند وقسمتی را هم با فرش هایی  زیلو مانند پوشانده بودند.دمپایی ها را همان کنار در می گذاشتند.روبروی در حسینیه بغل حصار میله ای  همانجا که یه روز سر یوسف خادا(خداداد) بین میله هایش گیر کرده بود ومشهدی غلوم با چه زحمتی سرش را از بین میله ها در آورده بود، یه میز کوچکی بود که روش یه پارچه سبز رنگی بود، جلوش هم یه قرآن بزرگی روی جا قرآنی-یه چیز قشنگی بهش می گفتن ،رل ، رحد یا شاید هم رد-رحل- بود.هیرون حیاط چسبیده به دیوار مشهدی حبیب ، کواد(با ضم کاف وتشدید واو) حوض ، مشهدی غلوم زغال های  تازه گر گرفته اش را توی منقل  مرتب می کرد. یه کتری بزرگ آب را گذاشته بودوسط منقل وزغال ها را دور آن می چید.خادا(خداداد) استکان ها را کنار هم توی سینی می چید. حدودا ده تا نه خیلی قلیون هم کنارش بود.

محمد عامو غلوم هم داشت یخ ها را از توی یخدون در می آورد و  می شکست.تشنه ام شد .بابام رفته بود توی حسینیه .رفتم دنبالش .-بوا او ( آب ) می خوام.

حیاط کم کم پر می شد.نمی دانستم کجا باید بنشینم. پدرم مرتب در رفت وآمد بود.به ستونی تکیه دادم.نور چراغ پمپی چشمام را اذیت می کرد.چشمام را بستم...

اللهم صل علی محمد وآل محمد . چشمانم را که باز کردم سرم روی پای بابام بود. مقابله شروع شده بود.

نظرات 8 + ارسال نظر
چریکو یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ق.ظ http://www.cheriko.gigfa.com

سلام حاج عمو رحمت!

رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفـــر شهر خدا کرد مرا
.
از گلستان کرم طرفه نسیـمی بوزید
که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا

احسنت بر شما ، داستان پر از احساس و خاطره انگیزی است که حال و هوای شبهای "مارمضون" را تداعی می کند ، شبهای "مقابله" ، "گلیگوشو" ، الغوث ، "الرحمن" و ... در هلیله جای شما خالی است.
موفق ، موید و دلشاد باشید.

ممنون دوست من.باور کنید دوست دارم افطار را با گلبانگ موذنین دیارم.سحر را با آوای مناجات دردیارم.
جمعه را در دیارم هستم.به امید دیدار.

آرام دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ق.ظ http://nerci-2.blogsky.com/

سلام آقای حسن ابراهیمی. اولین روز ماه رمضونتون رو خوشامد میگم. امیدوارم به سلامتی این ماه رو پشت سر بگذارید. مطلبتون حال و هوای خیلی سال پیش رو داره با یه تصویر سازی خیلی قشنگ.
عجیبه که هنوز توی ایران روز اول ماه رمضون و روز آخرش مبهمه و اختلاف سلیقه هست. ولی در گذشته مردان و زنان ما روی پشت بام خونشون به راحتی روز اول ماه رو تشخیص می دادند.
براتون آروزی سلامتی دارم.

سلام بر شما.رمضان بر شما مبارک باد.ممنون از لطفتان

فاطمه دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ب.ظ http://qhasedak.blogsky.com

سلام آقای حسن ابراهیمی
دستتون درد نکنه واقعا زیبا و خواندنی بود
.
.
روزه هنگام سوال است و دعا / پر زدن با بال همت تا خدا
شهر یکرنگی و بی آلایشی / ماه تقصیر و گنه فرسایشی
عاشقان معشوق خود پیدا کنند / تا سحر در گوش او نجوا کنند
درد خود گویند با درمان خویش / با طبیب و یا انیس جان خویش . .

التماس دعا

رمضان بر شما مبارک باد

باران دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام . شمیم عطر روح نواز ماه خدا گوارای وجودتان .حلول رمضان الکریم بر شما مبارک .

ممنونم دوست هم دیارم.

انصاری چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ق.ظ

با سلام
استاد و دوست عزیزم
دل نوشته های شما چه عطر و بوی دارد .گویی که با خواندش تمام فضای خانه جلوی دیگری پیدا میکند نوشته های شما بوی قدیم و دوستی های قدیم را میدهد بوی یک دلی و صمیمیت .
دوستتان دارم و به شما افتخار میکنم ...
سرفراز باشید

سلام .برادر ورفیق خوبم.صمیمیت شما را از کلامتان می شود فهمید.من هم به شما افتخار می کنم.

بازیار جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ق.ظ http://pirashki.persianblog.ir

سلام بر حاج رحمت گل و گلاب ...
.
شنوفتم اندی ولات میگوت واسدن هر دونی قد لنگ ملکی !!!
مو خو دونیشم گیرمو نه اندن خدابخا تا بیام اصفهون بلکی اونجا میگوی گیرمو بیا .
راسی یه سری هلمو بیو
.
پیروز سربلند و شاد باشید و حق نگهدارت

عزیز دلی.قدم روی چشمم بگذار به اصفهان هم سری بزن.میگو داریم قلیه داریم او داغک منگک او موی سور موی توی دله کشک ماسو ...

انصاری جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ http://bidshehr

باسلام وآرزوی توفیق.

ممنون.قبول باشد عبادات شما

از خطه جنوب همیشه آبی پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام رحمت جون یادی از یار قدیمی مادرت را میگویم هر زمان خواندم باز هم چشمان من از دوریش بارانی شد واین همه عشق در کلاتت مرا آنچنان به وجد می آورد که بارها و بارها نوشته هایت را مرور کنم کوچه های هلیله مردم همه دلشان برای اذان زیبایت تنگ شده یکسالی است که تو را ندیده ام امیدوارم دنیا به کامت باشد آمدنت را روی وبلاگ خبر بده تا بیاییم تو را ببینیم

دوست دریا دل من .سلام.هرچند نمی دانم کیستی اما حس می کنم کنارم هستی.آرامش دریای آبی نثارت باد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد